لحظهای اندازهی تمام دنيا
زلزله از آن اتفاقهايى است كه علم با تمام توان و تلاشش هنوز نتوانسته ذرهاى از غافلگيرى آن كم كند. درست در لحظهای كه مثل تمام روزهاى دیگر مشغول زندگى هستيم و شايد در دل از اين همه روزمرگى و تكرار مكررات در حال غر زدن به زمين و زمان هستيم و خيال مىكنيم آنقدر با زندگى عجين شدهايم كه كنترل همه چيز در دست ماست و مىتوانيم براى ١٠ سال آيندهمان هم برنامهريزى كنيم، سر مىرسد. درست در همان لحظههايى سر مىرسد كه خيلى از كارها را به بعد موكول كرده بوديم.
آن زمانى كه طلبها را پرداخت كرديم. ظرفها را شستيم و لباسها را اتو كرديم هرآنچه خواستيم خريديم و آنقدر غرق خوب پيش رفتن برنامهها بوديم كه ديديم ديگر ديروقت است و قرار گذاشتيم فردا صبح در روز جديد به هم محبت كنيم. براى هم وقت بگذاريم و مهربانتر از ديروز باشيم.
شايد در يكى از اين شبهايى كه زلزله آمد، فردايش عدهاى قرار گذاشته بودند تا بعد از مدتها پرده از راز دل بردارند و خيلى ساده بگويند دوستت دارم. اما هرگز فرصت به اين سادگى را پيدا نكردند!
شايد شب قبل از زلزله پدرى از پشت اين همه جديت و مردانگی تصميم گرفته بود تا فردا دخترش را در آغوش بگيرد و به او بگويد كه تمام اين سالها از پس اين نقاب جدى و سخت دوستش داشته و براى شادىاش حاضر به هركارى بوده. اما افسوس زلزله زودتر از پدر در آغوشش كشيد!
شايد فرزندى قبل از زلزله تصميم داشته از فردا بيشتر در كنار خانواده و عزيزانش باشد و لحظهاى از دنياى مجازى و هرچه غیرواقعى است بگذرد و كمى هم در واقعيات زندگى غوطهور شود. كنار پدر و مادر بشيند و يك پر از پرتقالهايى كه با دستان مادر عطرآگين شده بخورد و اینگونه نبض زندگى واقعى را حس كند. اما افسوس، افسوس كه مدتها درحال تصميمگيرى هستيم و عمل نمىكنيم. اما زلزله زودتر از آن چيزى كه فكرش را بكنيم دست به كار مىشود. حال ديگر نه دنياى واقعى را دارد نه مجازى را مىخواهد. گويى دنيا همان بود كه روى سرش آوار شد.
بزرگترين افسوس آدمها در طول زلزله حسرت محبت نكردن و محبت نديدن است. حسرت اينكه چقدر زمان كم داريم و هنوز به خيلىها نگفتيم چقدر دوستشان داريم و در زندگى به وجودشان نيازمنديم.
چه چيز سادهاى را از هم دريغ كرديم. سرمان گرم كارهاى سخت و بيهوده شد و چه راحت سادهها و مهمها را فراموش كرديم. شديم انسانهاى سخت و ماشينیای كه فقط زلزله بايد تكانشان بدهد تا بفهمند فقط چند لحظه کافیست تا دنیا با همهی دغدغههایش پیش چشمانمان بیاعتبار شود.
كاش بيشتر مهربانى كنيم. كاش براى عشق ورزيدن منتظر فردا نباشيم. كاش جورى رفتار كنيم تا لحظهاى كه زمين مىلرزد دلمان قرص این باشد كه قبلاً بارها براى عزيزانش لرزيده و به زبانش آورديم. کاش بدون ترس از زلزله به فکر دلهایمان باشیم و جوری زندگیم کنیم که هیچوقت نگوییم ای کاش…