مردم و مردمک

0

بیرون، باد لای درختها می پیچد. اواخر بهمن است و هوا حسابی سرد شده. لباسهایم را روی سر و صورتم کش می آورم اما افاقه نمی کند. کیفم را مدام دست به دست می کنم تا دست دیگرم را در جیبم بگذارم. باران ریزی شروع به باریدن می کند. مشکلم دوچندان می شود. در اوج کلنجار و کلافگی، کسی برایم بوق میزند. نمی شناسمش، حال و روزم را دیده و من را بی منت و چشمداشت تا نزدیک خانه میرساند. در طول مسیر، به قطرات باران که روی شیشه ماشین کم کم می نشیند خیره می شوم. این قطره ها من را یاد مردم می اندازد. برایتان توضیح می دهم.

بی رو دربایستی، ما خیلی به هم نگاه می کنیم. همدیگر را زیر نظر داریم. این عادت مردم ماست. این امر، تا حدود زیادی حریم من درونگرا را میخراشد. در خیابان، مترو، جاده، پارک و غیره به هم خیره می شویم. از سر عادت است یا کنجکاوی، یا حتی یک شاخصه فرهنگی، نمیدانم. کمتر پیش می آید که حداقل دو چشم مراقب، تو را نپایند و به حال خودت رهایت کنند. من هم به آنها می نگرم و این داستان تا جایی که از دید هم خارج شویم ادامه دارد. خب که چه؟ چه چیز عایدمان می شود. بارها شده، سوالی یا آدرسی را از کسی می پرسی و دیگری جواب می دهد. انگار، همه حواسشان به هم هست.

این یک تیغ دو لبه است. هم نگاه و توجه بیش از حد، تو را می آزارد و آزادی عمل را از تو میگیرد و هم میتوانی بعضا از منافع این دخالت ها بهره ببری. درست مثل بارانی که می بارد بطوریکه گاهی دردسر آفرین است و گاه، زیبا و دلنشین.

رونیکس

من، خیلی کوتاه بهشان چشم می دوزم و سپس، نگاهم را با نارضایتی،از آنها برمیگیرم، تا بدانند که گزینه مناسبی برایشان نیستم و مرا به حال خود رها کنند و دنبال سوژه مناسبتری بگردند که جذابتر باشد و حتی با آنها همکاری هم بکند.

بعضی وقتها با خودم می اندیشم که ای کاش، مردم، در جاهایی مثل مترو یا روی نیمکت های خیابان، بیش از اینکه به هم خیره شوند، سرشان در کتاب بود، مطالعه می کردند، موسیقی گوش می دادند یا حداقل با موبایلشان ( موبایل خودشان و نه بغل دستی!) مشغول می شدند و در دنیای خود فرو می رفتند. نه اینکه تا سر میچرخانی و جم می خوری، نظاره گرانی را ببینی که رفتارهای عادی تو را به تماشا نشسته اند. انگار می خواهند از تو و کارهایت خرده بگیرند و چیزی را به تو گوشزد کنند.

باری، عاطفه جمعی ما انکار نشدنی است، اما بدانیم که این، نیازی به مراقبت شبانه روزی ندارد. سرمان به زیر باشد و امیدمان به بالا. محیط شهری را برای همدیگر امن و آسوده تر کنیم.

ای کاش، نگاه خیره مان را از هم بدزدیم، اما محبتمان را هرگز.

 

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.