کتاب این وبلاگ واگذار میشود؛ انتشار انتظار ۳۰ ساله زال در یک وبلاگ
شناسهی کتاب
- عنوان کتاب: این وبلاگ واگذار میشود
- نویسنده: فرهاد حسنزاده
- سال انتشار: ۱۳۹۱
- تعداد صفحات: ۱۴۴ صفحه
دربارهی کتاب
درد زمان را کسی میفهمد که انتظار میکشد!
کتاب «این وبلاگ واگذار میشود» را در یکی از سایتهای اینترنتی خرید کتاب دیدم و عنوان کتاب آنقدر برایم جالب و مرموز بود که همان موقع کتاب را سفارش دادم و بهمحض رسیدنش شروع به خواندن کردم!
داستان کتاب دربارهی نوجوانی بهنام زال است که در دوران جنگ، همسایشان توران خانم، دستهکلیدش را به او سپرده بود تا وقتی برگشتند، آن را پس بگیرند. زال سیوچند سال انتظار آمدن آنها را میکشد تا اینکه درنا، دختر ۱۶ سالهی وبلاگنویس، داستان انتظار زال را میفهمد و تصمیم میگیرد آن را در وبلاگی منتشر کند؛ هر پست وبلاگ، یک فصل از این کتاب میشود. با نوشتن وبلاگ، اتفاقات جدیدی میافتد که خواننده را مشتاق به خواندن همهی داستان میکند. درواقع، این کتاب سراسر تعلیق است.
یکی از جذابیتهای این کتاب برای خواننده، شیوهی روایت آن است. داستان کتاب در قالب چند پست وبلاگ نوشته شده و لهجهی آبادانی زال جذابیت داستان را چندبرابر میکند.
آیا این کتاب برای شماست؟
زال تنهاست و قصهی تنهاییها و انتظار زال، هر خوانندهای را مجذوب خود میکند. وقتی کتاب را در دست بگیرید، کنارگذاشتنش بسیار سخت خواهد بود و این جادویی است که در اکثر کتابهای فرهاد حسنزاده دیده میشود. اگر از خواندن یک داستان جذاب با سبکی متفاوت لذت میبرید، «این وبلاگ واگذار میشود» برای شماست!
شاید شما هم مثل من بعد از خواندن کتاب، این موضوع را درک کنید که آرامش امروزتان را مدیون چه کسانی هستید؛ آدمهایی که از جانشان مایه گذاشتند تا نسلهای امروزی هیچوقت مزهی ناامنی و ترسی را که در سایههای جنگ اتفاق میافتد، نچشند.
بخشی از کتاب
«چند روز بعد خواهر لطیف میره اونجا که دوچرخه رو ببره. رضا خیاط چرخ رو از مغازهش میآره بیرون که بده به خواهرش. لطیفه به زال میگه لطیف سلامشه رسونده و گفته حلالش کنه. دل زال یهو میلرزه و اشک تو چشای سنجدیش جمع میشه. لطیفه میگه خانوادهشون دارن از آبادان میرن بیرون. رضا خیاط ازش میپرسه چرخ رو کجا میبری؟ میدونین چه جوابی میشنوه؟ لطیفه میگه بابام میخواد بفروشش. میخواد بفروشش و با پولش یه ویلچر براش بخره. بعد فرمون چرخ رو میگیره توی دستش و پیاده هلش میده و از گوشهی چشم میبینه که رضا خیاط دیوونه شده و سرشو به ستون جلوی مغازه میکوبه و گریه میکنه.»
«گفتم: ئی بی وجدان فکر جون مو که نیست. نوکر می خواد. حمال میخواد تا بارشه بذاره رو کولش و خودش از جاش تکون نخوره. تا براش چایی دم کنه و زغالشه باد بزنه. پرندههای بیزبونه کرده تو قفس، منم مث پرنده کرده تو قفس خودش. ایستاد وسط دکان و آه کشید و گفت: چی میگی بندهی خدا! همهی ما تو قفسیم.»
بسیار هم عالی و مفید
کتاب جالبی بود
کتابشو بخاطر این دوست داشتم که از تنهایی یک فرد میگه و داره زندگی رو به نمایش میذاره و دقیقا این حقیقت ما آدم هاست
با اجازه ی شما من این کتاب رو دوست دارم به یک مجموعه معرفی کنم تا کتاب صوتی اون رو توی سایتشون قرار بدن و بتونیم به راحتی هم گوش بدیم و استفاده کنیم
اجازه دارم من ؟
امتیاز نشر این کتاب برای ما نیست، بنابراین اگر به چنین اجازهای نیاز دارین، باید به صاحب اثر یا دارنده مجوز انتشارش مراجعه کنید.🌹🙏