کتاب کالیگولا اثر آلبر کامو؛ نمایشنامهای از داستان تقابل خیر و شر
آلبر کامو، نویسنده الجزایری ـ فرانسوی و از تأثیرگذارترین متفکران قرن بیستم است. او را بیشتر با شاهکارهایی چون «بیگانه»، «طاعون» و «سقوط» میشناسیم. البته در این مطلب قصد معرفی هیچکدام از این کتاب های آلبر کامو را نداریم؛ در عوض، بهسراغ اثر محبوب دیگری از او بهنام «کالیگولا» رفتهایم. در ادامه، بیشتر با «نمایشنامه کالیگولا» این اثر جذاب آشنا میشویم. با ما همراه باشید.
شناسنامه کتاب
- عنوان: کالیگولا
- نویسنده: آلبر کامو
- تعداد صفحات: ۱۵۵
خرید کتاب کالیگولا از دیجیکالا
درباره نمایشنامه کالیگولا
محور نمایشنامه کالیگولا را مرگ، خدا شدن، جنون قدرت، دیکتاتوری و تقابلی از خیر و شر تشکیل میدهد. این نمایشنامه ریشه تاریخی دارد و ایده شخصیت اصلی آن از دل تاریخ میآید.
کالیگولا سومین امپراطور روم و اولین امپراطور از خاندان آگوستوس بود. او از سال ۳۷ تا ۴۱ بعد از میلاد مسیح بر روم حکم راند. کامو از شخصیت او و حالوهوای آن زمان، که پر از نماد است، برای ارائهٔ فلسفهاش در قالب نمایشنامه بهره گرفته است.
کامو کالیگولا را سال ۱۹۳۸ در الجزایر نوشت و ۷ سال بعد در پاریس به روی صحنه برد. این نمایشنامه شامل چهار پرده است. پرده اول در زمان مرگ دروسیلا، خواهر و معشوقهٔ کالیگولا، حاکم آن زمان رخ میدهد.
مرگ او کالیگولا را بهقدری آشفته میکند که یک روز غیبش میزند. زمانی که به قصرش بازمیگردد، چیزهایی در درون او تغییر کرده است: او به حاکمی وحشی و ظالم تبدیل میشود که با بهانه و بیبهانه دست به کشتار مردمش میزند. مرگ معشوقهاش تلنگری به او برای فکر کردن به مرگ است و همهٔ این رفتارها، در واقع، واکنش او به رخداد مرگ است: او تا پیش از آن، واقعیت مرگ را تا این اندازه حس نکرده است.
کالیگولای وحشی و سنگدل را در پرده دوم و البته سه سال بعد از مرگ دروسیلا میبینیم. در دو پرده آخر نیز شاهد زوال حکومت او و البته مرگش بهدست نزدیکانش هستیم که از خودکامگی او به ستوه آمدهاند.
بخشهایی از کتاب
صحنهٔ چهاردهم
[آشفته و پریشان به دور خود میپیچد و بهسوی آینده میرود]
کالیگولا:
همهچیز چه بغرنج و پیچیده است؛ بااینحال، چه ساده و طبیعی. اگر ماه را به دست میآوردم، اگر عشق کفایت میکرد، همهچیز عوض میشد.
اما کجا میتوانم این تشنگی را سیراب کنم؟ کدام دلی است، کدام خدایی است که برای من عمق دریاچه را داشته باشد؟ [زانو میزند و میگرید] در این دنیا یا در آن دنیا هیچ نیست که در حدّ من باشد. با اینهمه، میدانم و تو هم میدانی. [گریهکنان دستهایش را بهسوی آیینه پیش میبرد] فقط کافی است که ناممکن وجود داشته باشد؛ ناممکن!
من به جستوجوی آن تا نهایت جهان، تا سرحدّ وجود خودم پیش رفتم. دستهایم را پیش بردم، [فریادزنان] همیشه تو را در برابر خودم میبینم و من از تو نفرت دارم. من به راهی که میبایست بروم، نرفتم؛ به راهی رفتم که به هیچجا نمیرسد.
آزادی من آزادی نیست. هلیکون! هلیکون! هیچ، باز هم هیچ! آخ که این شب چه سنگین است! هلیکون نخواهد آمد: ما تا ابد مقصر خواهیم بود! این شب مثل درد آدمیزاده سنگین است.