ایران جشن بیکران

1

برای کسی که هزینه های زیادی بر دوش خود دارد و نمیتواند سفرهای خارجی زیادی داشته باشد، نهایت مکاتبات و معاشراتش با کشورهای دیگر، از طریق صنعت گردشگری همین مملکت اتفاق می افتد. من هر روز با گردشگران خارجی زیادی سر و کار دارم و گاهی تعدادی از آن ها مهمان خانه ی من هستند. خیلی از آن ها اصرار دارند که ما ایرانی ها انسان های تعجب برانگیزی هستیم. در حالی که به نظر من آن ها عجیب هستند که لیوان یک بار مصرفشان را در طول مسافت های طولانی در دستشان نگه میدارند و آنقدر به همراه خود می آورند تا در مسیر، یک سطل زباله پیدا کنند و لیوان مصرف شده را در سطل بیندازند. من اما، به وقت بیرون آمدن از خانه، به زباله های پخش شده ی توی شهر نگاه میکنم، با خودم میگویم:«اصلا مگر میشود یک خارجی اینجا بیاید و از منظره لذت نبرد و ماندنی نشود؟» بعد خودم را ساکت میکنم و همزمان با آهنگ گوش دادن، به مسیر ادامه میدهم. سعی میکنم اوضاع را نادیده بگیرم. سعی میکنم اهمیت ندهم که کشورم برایم مهم است، که شهر ما خانه ی ماست. سعی میکنم هرچیزی که از اول دبستان یاد گرفته ام، در همان مسیر از یاد ببرم.
چند سال پیش دختر جوان آلمانی، مهمان من بود که علاقه ی زیادی به سبک معماری خانه های قدیمی ایرانی داشت. به او گفتم که خانه ی مادربزرگ من، همان چیزیست که در نظر دارد و به آنجا دعوتش کردم. اینکه یک خانم پا به سن گذاشته ی ایرانی با وجود زانو دردش، برای یک خارجی که تا به حال ندیده و اصلا نمیشناسد، چنان ضیافتی را برپا کند، برای “امیلیا”ی آلمانی، دور از تصور بود. با این حال، مادربزرگ اصرار داشت که به خاطر درد مفاصلش، نتوانسته طوری که باید پذیرای «دوست از فرنگ آمده» من باشد، مدام عذرخواهی میکرد و از من میخواست که ترجمه ی عذرخواهی های تعارف مآبانه اش را در اختیار میلا قرار بدهم. شب قبل از روزی که امیلیا خانه ی مادربزرگم را به مقصد اصفهان ترک میکرد، بساط دوش آب گرم در حمام خانه برایش آماده شد. تشت ها و بشکه های کنار دوش را از حمام بیرون آوردم تا امیلیا فضای کافی برای حمام کردن داشته باشد. یادم است که کل مدت زمانی که امیلیا در حمام بود، ده دقیقه طول کشید و در این ده دقیقه فقط سه دقیقه صدای آب را شنیدیم. من و مادربزرگ خیال میکردیم که دوش خراب است، اما بعدا متوجه شدیم که امیلیا خیلی زودتر از ما به این مهم که «آب هست، ولی کم هست» آگاه بود.
من هنوز گردشگرهای زیادی را میبینم. آن ها از دیدن کوه های قهوه ای، از دیدن جنب و جوش مردم در بازارهای بزرگ شهرهای ایران، از زباله های کف خیابان هایمان، از این که ایرانی ها تروریست نیستند و بسیار هم مهربان و مهمان نوازند، تعجب میکنند و من؟ من هنوز دیکته ی «شهر ما، خانه ی ماست» را به جای خودم و به جای همه ی کسانی که برای گردشگرها عجیبند، تمرین میکنم.

 

رونیکس
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

۱ دیدگاه
  1. معصومه خیرالهی می‌گوید

    بسیار زیبا بود. نکاتی که به زعم اهمیت شان کمتر مورد توجه قرار میگیرد.