آلودگی هوا

0

درختان زیبا، آواز پرندگان و درخشش آسمان آبی مدتهاست در زندگی من جای خود را به کاج های بدقواره، کلاغ های سیاه و خشن و آسمانی تاریک و پربغض داده است. به یاد دارم روزی در یکی از روستاهای یزد وقتی نوجوانی بیش نبودم چگونه مزارع پسته و صیفی جات را با لذت و شوق تمام آبیاری میکردم؛ آن روزها در کنار جوی منتظر رسیدن آب از سرچشمه می شدم و دست در زیر سر با کلاه حصیری به آسمان نگاه میکردم. آسمانی لطیف با ابرهای شیری رنگ دم کوتاه؛ پرندگان کوچک و ظریف، آوازخوان بر بالای سرم جولان می دادند و نغمه شادی و سرور سر میدادند. صدایشان لطیف و خوش بود. سایه ی درختان آلو و سیب چنان خنکایی بر من حادث میکرد که گویی آن چله تابستان تبدیل به پاییزی لطیف می شد. نفس های عمیقم تمام ریه های مرا از هوایی لطیف و نرم پر میکرد؛ با هر دم و بازدم تمام بدنم حس جوانی و طراوت را احساس میکرد. حسی عمیق که یادآور خاطرات کودکی بود، آن دورانی که در حیاط بزرگ خانه با پسران و دختران قد و نیم قد فامیل هفت سنگ بازی میکردیم و در فرار از توپ آن چنان سریع بودیم که مجبور به تخلیه سریع هوا از ریه هامان بودیم. آن لطافت از هوایی پاک پس از 18 سال زندگی در عمق بهشت تمام شد.

حال که به واسطه ی دانشگاه ده سالی ست مهمان تهران شدم جانی خسته دارم. آن تهران سرزنده ی شاداب که در رویاهای مان ساخته بودیم چیزی نبود جز شهری سوخته با معماری وحشی و پر از آسمان خراش های کج و معوج، قد و نیم قد، بی اصول و بدقواره؛

شهری پر از فسفر و نیترات و کربن دی اکسید! شهری که آسمانش را جز در ایام عید آبی ندیده ام؛ به راستی چه غصه ای بالاتر از این که لذت چشیدن زیبایی آسمان آبی را به تو داده باشند ولی حال نتوانی آن را حس کنی؟

رونیکس

شهری پر از سواره های بی خیال از سلامتی تن؛ سواره هایی که باور ندارند تنفس شان و هر نفسشان آن ها را گامی به سوی مرگ فرو میبرد؛ تهران دشتی ست سواره بر قالیچه مرگ؛ قالیچه ای که جز تاریکی و سیاهی و دوده ارمغانی ندارد. درختانش هرروز پیرتر و ضعیفتر؛ پرندگانش هرروز بد صداتر و کریه تر و آسمانش دلگیر و تنگ در آغوش سیاهی؛

امروز از آن لطافت دوران کودکی که در کنار جوی آب قدم میزدم تا به خانه پدربزرگ بروم خبری نیست، امروز باید بامدادان گوشه خیابان تاریک را بگیرم، سرد و تلخ راه را ادامه دهم و به اتوبوس هایی بیندیشم که می بایست چند دقیقه بعد در آن همه دود و روغنی که تولید می کنند بشینم؛ اتووس هایی سرد و بی روح؛

امروز از آن روشنایی های آسمان و تنفس عمیقی که در کنار درختان سیب و آلو داشتم خبری نیست، امروز باید در زیر سایه های بلند بانک های سر به فلک کشیده با ماسک های فیلتردار تند تند از بیم راهزنی یا هوایی آشفته حرکت کنم؛ آن هم سرفه کنان با قلبی اندوهناک؛

امروز از آن دوچرخه های کوچکی که در دشت از این تپه به آن تپه میرفتم خبری نیست؛ امروز باید از بیم تنفس دود و سیاهی در تاکسی با شیشه های بالا حرکت کنم تا مبادا تلخی هوای زشت به سرم بخورد؛ زیرا امروز از آن موهای زیبایم هم خبری نیست…

 

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.