جایزه

0

ناشر امانم را بریده بود که 《ویراستاری کتابش کی تمام می شود》 و من از سر درد، دو عدد قرص ژلوفن خوردم و در حالی که دستمال به سرم بسته بودم برایش توضبح دادم: 《 هوای اینجا خیلی آلوده است و من حالم خوب نیست… از سر درد نمی توانم زیاد کار کنم…تحمل کنید تا یکی دو روز آینده کار را تحویل می دهم.》

چشمانم روی صفحه ی لپ تاپ سیاهی می رفت و شقیقه هایم به ذوق ذوق افتادند که دیدم یک ایمیل با موضوعِ 《 اگر دستگاه تصفیه هوا را برنده شوید، آن را به چه کسی هدیه خواهید داد؟》برایم رسیده است.

در ایمیل ذکر شده بود به بهترین نوشته، یکی از دستگاه های فوق داده می شود. گره ی دستمالی که به پیشانی ام بسته بودم را محکم تر کردم و گفتم یک متن جانگداز و آتشین خواهم نوشت که همه بگویند: 《به به.. چه انسان فداکاری》 و جایزه را بگذارم درون اتاقم تا بتوانم از شرِ این هوای آلوده خلاص شوم و متن ویراستاری را زودتر تحویلِ ناشر بدهم.

رونیکس

بعد قیمت دستگاه را نگاه کردم، دیدم با آن می‌شود هزینه ی یک ترم دانشگاهم را بدهم. در همین فکر ها بودم که برادرم که تازه از فوتسال برگشته بود وارد خانه شد و بویِ جوراب هایش کل خانه را پر کرد، با خودم گفتم هیچ چیز مهم تر از سلامتی نیست! نصبش می کنم در ورودی خانه تا از بویِ جوراب های فوتسال رفته ی برادرم خلاص شویم.

داشتم درباره ی لزوم احترام به بزرگ‌ترها و اینکه اگر من این جایزه را ببرم به مسن‌ترین فرد فامیل تقدیم می‌کنم، می‌نوشتم که مادر از دکتر آمد. رنگ به رخسار نداشت. چشمانش قرمز و بی‌حال بودند و مدام سرفه می‌کرد. وقتی پرسبدم:《 دکتر چه گفت؟》. سرفه کنان گفت:《 برای آلودگی هواست.. گفت شیر بخور، بیرون نرو، اگه تصفیه هوا دارید، روز ۱۵ دقیقه روشن کن》.

این حرف را که شنیدم از فکر سردرد خودم و متن های ویراستاری نشده، بوی جوراب های برادرم ، قیمت دستگاه و شهریه ی دانشگاه و حتی متن های پرسوز و گداز برای گرفتن جایزه بیرون آمدم.

گفتم میروم و برایشان می نویسم:《 اگر این جایزه را بگیرم به مادرم می دهم، تا هیچ وقت رنگش نپرد ، چشمانش قرمز نشود و بالجبار شیر که دوست ندارد را نخورد》.

 

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.