مبارزهای با افسوس
از روی میوهها سیب سرخی برداشتم و بدستش دادم. دوباره لبخندی بر لبانش نشست.
آرام و بامتانت گفت: آدم گاهی حسرت اتفاقاتی را میخورد که هر چه تلاش هم میکرد باز تغییری نمیکرد.
من هم باید مثل پدرم رفتار میکردم، مانند فرزند یک پهلوان.
باید تمام تلاشم را میکردم تا دژ سقوط نمیکرد. مهم مردم سرزمینم بودند. حفاظت از دژ حفاظت از سرزمینم بود.
من مبارزهای کردم که هم مایه افتخار شد و هم حسرتم. پدرم از همان بچگی به من فنون مبارزه و رزم را آموخته بود. مادرم مانند دیگر زنان سرزمین به من خرد و اندیشه و حیا را آموخته بود. یادگرفته بودم گاهی با قدرت جسم و گاهی با قدرت اندیشه مبارزه کنم.
افتخار میکنم در آن لحظه به مبارزه با سهراب رفتم. او جوانی بود که از سرزمین دشمن آمدهبود و من او را یک دشمن میدیدم.
پهلوانان دژ از او شکست خوردند و من باید کاری میکردم. پس لباس رزم به تن کردم و بسان شیری به میدان رفتم.
جنگ آغاز شد و در مبارزه با او فهمیدم که این جوان قدرتی بسیار زیاد دارد و براحتی شکست نمیخورد، اما من تمام تلاش را کردم. در نهایت در دستان او اسیر شدم. راه رهایی من ظاهرم بود پس کلاه خودم را برداشتم و او از دیدن زنی در لباس رزم شوکه شد و با فریب دادنش توانستم به دژ باز گردم.
افتخار بزرگی است که من همانند یک مرد با سهراب جنگیدم اما…
افسوس سهراب به سوی مرگش میشتافت و از دست من کاری برنمیآمد. بارها آرزو میکردم کاش قدرت بیشتری داشتم، آن وقت سهراب را به بند میکشیدم و میتوانستم از هویتش آگاه شوم. شاید جلوی یک مرگ تلخ و دردناک گرفته میشد.
افسوس!
سکوت تلخی فضای خانه پر کرد. براستی اگر داستان تغییر میکرد چه میشد؟ کاری نمیشود کرد داستان نوشته شد و تغغیرناپذیر است.
دستهایش را در دستانم گرفتم. در چشمان زیبایش نگاه کردم و گفتم: افسوس؟ تو کاری را انجام دادی که افسوس و حسرت ندارد. تو برای مراقبت از مردمان سرزمین به میدان مبارزه رفتی و نشان دادی که یک زن قدرتی فراوان دارد.
تو یکی از زنان قهرمان تاریخ شاهنامه شدی. زنان وقتی قصه تو را میخوانند به خودشان که یک زن هستند افتخار میکنند.
قصه تو قصه شجاعت و قدرت یک زن است.
چه خوش گفت فردوسی حکیم:
زنی بود برسان گردی سوار همیشه به دجنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گردآفرید زمانه ز مادر چنین ناورید.