بابا آدم!

3

تقریبا همه در تالار بودند غیر از خود بابا آدم! چرچیل و هیتلر داشتند شطرنج بازی می کردند و چگوارا با سیگاربرگی بر لب بازی را مشاهد میکرد. آن سو تر سقراط و افلاطون داشتند با پروتوگراس بحث می کردند. جکسون هم داشت به بتهون رقص یاد می داد. داوینچی و پیکاسو و دالی داشتند نقشی برای دیوار شرقی تالار می کشیدند. گاندی با بهت به مشاجره نیچه و استالین بر سر سیبلشان نگاه می کرد الحق که تعجب هم داشت. در میان تالار سهراب داشت از نوح فوت وفن کشتی سازی می آموخت که باباآدم واردشد. واز همان ابتدا شروع به احوال پرسی کرد تا به من رسید.با تعجب به چشمانم خیره شد و گفت: تو دیگر که هستی؟تورا اینجا ندیده بودم!

گفتم:من نیز خود متعجبم! من فقط به دنبال حقیقت بودم که دیدم در این جا هستم!

ناگهان پروتوگراس از انتهای مجلس بانگ زد: هیچ حقیقتی وجود ندارد پسر جان! ما فقط …..

رونیکس

با چشم غره ی دارودسته سقراط حرفش را قورت داد.

آدم دوباره رویش را به سمت من کرد و گفت پسرم میلیاردها از برادرانت و خواهرانت در زمین زندگی می کنند و هر کدام اعتقادی دارند و هرکدام گمان می کنند اعتقاد آن هاست که حقیقت دارد! پس به تعداد برادرخواهرهایت حقیقت هست. اما تنها حقیقت مشترک میان همه شما فرزندانم انسان بودن بودن است! حقیقتی که همگی از یاد برده اید.

درست از زمانی که هابیل و قابیل با هم درگیر شدند این حقیقت فراموش شد.

این دنیا مانند اتاقی بسته است. فرزندانم فکر می کنند با نابود کردن یکدیگر فضای بیشتری در اختیار دارند در حالی که از بوی تعفن خواهند مرد. فکر می کنند با دزدی زندگی راحت تری خواهند داشت در حالی که تنش را زیاد می کنند!

آن ها نمی دانند اگر با یکدیگر مهربان باشند و با هم همکاری کنند اتاق بسیار دلپذیر تر خواهد شد! اگر دیگر گرسنه ای در این اتاق نباشد اگر دیگر بی پناهی در این اتاق نباشد و اگر دیگر کسی از تنهایی در این اتاق رنج نبرد تفاوت چندانی میان بهشت ما و جهان شما نمی ماند پسرم!

حال برو وسعی کن انسان باشی وبه همه انسانیت را بیاموزی.

این است هدف و حقیقت زندگی!

 

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

آخرین دیدگاه‌ها (از 3 دیدگاه)
  1. kiannaz می‌گوید

    خیلی جالب بود

    1. MAHDI DABBAGHI می‌گوید

      سپاس از حسن مبالات و التفات شما دوست عزیز!

  2. خروس خان می‌گوید

    ایول. آفرین به ذوق و طراحی داستانت