خانه پدربزرگ

0

کاپشن ام را به تن میکنم.دستانم را در جیب فرو میبرم،تا کمتر مورد هجوم سوزناک بادهای پاییزی قرار گیرد.آرام و بی سرو صدا از چادر بیرون میایم و به راه میوفتم.از میان چادرهای برپاشده، در محل اسکان می گذرم.

چنان غرق در افکارم بودم که هیچ از هیاهوی جمعیت ها،سرو صدای کودکان آواره،درک نکردم.مثل عادت همیشگی در همان خیابان،همان کوچه ها قدم میگذارم.از میان خرابه ها،دلتنگ خرابه خانه خویش ام.همان خانه قدیمی پدربزرگ،که از پدر به من رسیده.

خود را به خانه‌ی ویران خویش می‌رسانم.پاهایم قفل می شود.از آن عمارت قدیمی تنها دو سکوی سنگی ورودی خانه و دیوارهای بی سر،برجای مانده.

رونیکس

سرما تا عمق وجودم نفوذ میکند،پاهایم بی حس می شود.با دستان ضمختم خاکهای روی سکوی سنگی را کنار میزنم و روی آن می نشینم.بادهای سوزناک،صورتم را می خراشد.یقه کاپشن را تا زیر گوشهایم بالا می کشم.

زوزه های باد،صدای خنده شاد کودکان مشغول بازی،را در گوشم تداعی میکند.نگاه به کوچه ی خاک گرفته و سوت وکور، می اندازم.چشمهایم نمناک میشود.

خوب به یاد می آورم چه آرزوهایی بعد آن همه سختی کشیدن ها با خود به این خانه و محله آورده بودم،خانه پدربزرگ.

آهی از ته قلبم می کشم.از جیبم دفترچه رنگ و رو رفته ای را در می آورم.صفحات بدهی های قدیمی و تسویه شده را رد میکنم.به سرفصل جدیدی در یاد داشت های میرسم.

آرزوهای من:

۱) خرید ماشین

ناگهان نگاهم به ماشین مدفون شده در زیر آوار گره میخورد.منی که در گذشته حتی کثیف بودن شیشه های ماشین آزارم میداد.حالا هیچ حسی نسبت به ظاهر بی قواره و متلاشی شده‌اش در زیر آوار ندارم.

خودکاری که در حاشیه دفترچه جای دارد در می آورم .خط سیاه پر رنگی بر روی بند اول لیست میکشم.

۲)خرید خانه جدید و نوساز

به خانه‌ی ویرانه ام خیره میشوم.پرده خاک گرفته اتاق پذیرایی که همسرم آنرا دوخته بود از حاشیه دیوار بی قواره آویزان شده بود و با وزش باد جسم بی جان و نازیبایش خودنمایی میکرد.در پس حرکت آن ،صدای خنده و شادی خانواده ام توهم شیرینی برایم رقم میزند.

چقدر برای این هدف ها روز و شب تلاش کردم اما همین خانه ی ویرانه چقدر برایم با ارزش شده.عطر عزیزانم در آجر به آجرش حس میکنم.این خانه برایم همچون گنجیست خاک گرفته در صندوق، خانه دلم.

این بند را هم زیر جوهر بطلان خودکار، محو میکنم.

بغض گلویم را می فشارد.دیگر توان دیدن بندهای بعدی لیست را ندارم.بندهایی که مرا سالها مسحور و گرفتار خود کرده بودند.وزمان با هم بودنمان را، چون غنیمتی با ارزش ،از چنگم درآورد.

از لای دفترچه،عکس خانوادگی ام را بیرون می آورم.با حسرت تمام،تک تک عزیزان از دست رفته ام را می نگرم.دو دختر کوچکم و همسرم که خندان در عکس جای گرفته بودند.کاش آن هفته به ماموریت نمی رفتم.کاش پیششان میبودم،شاید می توانستم نجاتشان دهم.

کاش فرصت های سوخته ام،روشن میشد تا به تک تکشان عشق بیشتری می ورزیدم.همان هایی که در پس لذت بر باد رفته اهدافم،تبدیل به خاطره شدند.

 

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.