انواع بی انگیزگی و راه‌های مقابله با آن

29

دلایل فراوانی مانند ترس یا سختی کار پیش رویمان وجود دارند که باعث می‌شوند همه‌ی ما گاهی دچار بی‌ انگیزگی بشویم. انگیزه در خلاقیت، بهره‌وری و شادی ما نقش اصلی را بازی می‌کند. انگیزه محرک اقدام و عمل است. با انگیزه است که دست به کار می‌شویم و حرکت، رشد و تغییر می‌آفرینیم. احساس می‌کنیم مؤثر، ماهر و مهم هستیم. در نهایت تجربه‌ی تغییراتی که در جهان اطراف‌مان ایجاد می‌کنیم به ما احساس قدرت می‌دهد و در زندگی‌مان به خلق بیشتر آنچه دوست داریم دست می‌زنیم. در این نوشته می‌خوانیم که دلایل بی انگیزگی متنوع هستند و راهکارهایی را برای بازیابی انگیزه معرفی می‌کنیم.

بی انگیزگی مانند برف است

می‌گویند اسکیموها برای برف نام‌های متفاوتی دارند. آنها دائما با برف سروکار دارند و به این دلیل می‌توانند تفاوت‌های ریزِ بین انواع مختلف برف را متوجه بشوند. این تمایزهای اضافه‌ای که اسکیموها برای برف قائل می‌شوند به آنها اجازه می‌دهد برحسب چالش‌ها و فرصت‌هایی که هر نوعِ به‌خصوصِ برف پیش پایشان می‌گذارد واکنش مخصوص داشته باشند.

اغلب ما تمایزی برای انواع متفاوت بی انگیزگی قائل نیستیم. یعنی هربار که بی‌انگیزه می‌شویم فکر می‌کنیم با همان مشکل قبلی رو‌به‌رو شده‌ایم. در حالی که بی انگیزگی شامل دسته‌ای از مشکلات می‌شود که تمایزهای فراوانی میان آنها وجود دارد. اگر فقط یک توضیح برای بی انگیزگی در اختیار داشته باشید، هربار همان راهکارهای تکراری را برای برطرف کردن آن به کار می‌برید. اغلب مردم راهکارشان از این قرار است: هدفی بگذار، سخت‌تر تلاش کن، یادداشت‌های تعهد بنویس تا تو را به جلو هل بدهد. زندگی‌ات را بر طبق فهرست کارهایی که باید انجام بدهی و برنامه‌های افزایش بهره‌وری در تعقیب اهدافت پیش ببر.» اما این راهکارها در برخورد با اغلب انواع بی انگیزگی بی‌فایده هستند. حتی در برخی موارد می‌توانند بی انگیزگی شما را تشدید کنند.

به طور خلاصه بی انگیزگی، تعهد نداشتن به عمل است و دلایل زیادی برای ابتلای به آن در افراد وجود دارد. وقتی درباره‌ی انواع مختلف بی انگیزگی اطلاعات خود را افزایش بدهید تمایز بین آنها را متوجه می‌شوید. آگاه بودن نسبت به این تمایزها کمک می‌کند ابزار متناسب را برای بازیابی انگیزه‌تان به کار ببرید.

انواع بی انگیزگی و راهکارهای آن

۱. بی انگیزگی ناشی از ترس

حتی اگر خودتان انتخاب کرده‌ باشید که در حیطه‌ای به خصوص قدم بگذارید، اگر بترسید بخشی از وجودتان مصرانه از پیشروی شما جلوگیری خواهد کرد. ترس موجب کندی شما می‌شود و حسِ تردید و احتیاط را در شما بیدار کند. البته این مسئله می‌توانند به نفع شما باشد اما گاهی ترس‌ها پیامد تصورات ما هستند و نه مبتنی بر ارزیابی صحیح واقعیت‌های موجود. اگر ترس‌هایتان به اندازه‌ی کافی قدرتمند باشند، حتی باوجود اشتیاق شما برای پیشروی، آن بخش از وجودتان که مایل به حفظ امنیت شماست اجازه نمی‌دهد به سوی حیطه‌ای قدم بردارید که برایتان هم خواستنی است هم امن.

غلبه بر ترس‌ها

در این دست موقعیت‌ها برای بازیابی انگیزه باید با ترس‌هایتان کنار بیایید. ترس‌های‌ خودتان را نام ببرید تا در معرض دید شما قرار بگیرند. یادتان نرود که از ترس‌هایتان مهربانانه تشکر کنید، هرچه باشد قصد آنها حفاظت از شماست. سپس درباره‌ی ترس‌هایتان از خود سؤال بپرسید. «چرا از این اتفاق می‌ترسم؟» «چقدر احتمال دارد که این اتفاق واقعا رخ بدهد؟» با این کار برخی از ترس‌های شما خودبه‌خود از بین می‌روند.

به ترس‌هایی که با این کار از بین نرفته‌اند دقت کنید. این ترس‌ها می‌خواهند درباره‌ی تحقیقاتی که لازم است انجام بدهید چه چیزی را به شما یادآوری کنند؟ درباره‌ی ابهاماتی که باید برطرف شوند، اطلاعاتی که باید به دست بیاورید و راهکارهای مدیریتی که باید به کار ببندید چطور؟ با استفاده از خِرد حاصل از ترس‌هایتان در برنامه‌ریزی برای ترس‌هایتان احترام قائل می‌شوید. نهایتا اینکه تغییراتی که قرار است ایجاد کنید را در گام‌های کوچک پیش ببرید و فقط روی چند قدم کوچک رو‌به‌رویتان متمرکز شوید. این کار ترس‌های شما را آرام خواهد کرد.


حتما بخوانید: نگذارید این ترس ها موفقیت شما را تهدید کنند

۲. بی انگیزگی ناشی از هدف‌گذاری اشتباه

 بی انگیزگی ناشی از اهداف اشتباه

مارتا بک (Martha Beck) برای فهمیدن انگیزه مدلی عالی در اختیار ما می‌گذارد. او این‌طور توضیح می‌دهد که ما دو نوع خود را در روان‌مان تجربه می‌کنیم خودِ ذاتی و خودِ اجتماعی. خود ذاتی ما همان بخش از روان ماست که خودانگیخته، خلاق و بازیگوش است؛ این بخش می‌داند چه چیزهایی برای شما بیشترین اهمیت را دارد. خودِ اجتماعی با تولد شما شروع به شکل‌گیری می‌کند، قوانین خانواده و اجتماع را می‌آموزد و سخت در تلاش است که با وادار کردن‌ شما به اطاعت از این قوانین از شما محافظت کند.

تمام پیام‌های گوناگونی که در مدت زندگی‌مان دریافت می‌کنیم ما را به بردگان اجتماع تبدیل می‌کند. زیرا ما مشتاق هستیم خانواده و جامعه‌مان را تحت تأثیر قرار بدهیم. وقتی احساس می‌کنید بی‌انگیزه‌اید به این دلیل است که هدف‌هایی را تعیین کرده‌اید که منحصرا نشئت گرفته از خواسته‌های خود اجتماعیِ شما هستند. این نوع تعیین هدف شما را از مسیری که خود ذاتی‌تان می‌خواهد دنبال کنید دور می‌کند. به همین دلیل خود ذاتی برای کند کردن حرکت شما از ترفند بی انگیزگی استفاده می‌کند و تلاش می‌کند شما را نسبت به اهداف سمّی‌ انتخابی‌تان دلسرد کند.

هدف‌گذاری صحیح

زمانی را به مرور اهداف‌تان اختصاص بدهید. به این علت که خودِ حیاتی ماهیت غیرکلامی دارد درک آن از طریق بدن‌تان به راحتی ممکن است. یک به یک به اهدافی فکر ‌کنید که در سر می‌پرورانید. به واکنش‌هایی که بدن‌تان نسبت به هر هدف از خود نشان می‌دهد توجه داشته باشید. زمانی که مشاهده کردید بدن‌تان (و به خصوص تنفس شما) نشانه‌هایی از فشار و انقباض بروز می‌دهد نشانه‌ی نسبتا مهمی است که یادآوری می‌کند هدفی که به آن فکر می‌کنید یک هدف سمّی است. اگر شاهد واکنش انقباصی در بدن‌تان بودید هدف فعلی‌تان را دور بیندازید و تمام پندارهای ذهنی‌ای که به شما می‌گوید در زندگی چه «باید» بکنید را مورد پرسش قرار دهید. در عوض ببینید با فکر کردن به چه چیزهایی لبخند ناخودآگاهی به لب‌تان می‌آید، چه چیزی است که باعث می‌شود زمان را فراموش کنید. سپس به جای اهداف سمّی، روی آنها هدف‌گذاری کنید.


حتما بخوانید: چگونه هدف گذاری کنیم؛ ۴ استراتژی هوشمندانه برای رسیدن به هدف

۳. بی انگیزگی ناشی از واضح نبودن خواسته‌ها

بی انگیزگی ناشی از اهداف مبهم

همین حالا اندکی صبر کنید و بگویید چه می‌خواهید؟ اگر نتوانید آگاهانه و شفاف خواسته‌هایتان را در ذهن بگذرانید آینده چیزی جز تصویری مبهم برایتان نخواهد بود. آنچه برای ما انسان‌ها آشنا باشد خوشایند هم هست، از طرفی ما نسبت به مسائل نا‌آشنا و مبهم مقاومت داریم. از آنچه برایمان آشناست جدا نمی‌شویم و در عوض آن را دوباره و دوباره خلق می‌کنیم. بی انگیزگی برای عمل هنگامی که نمی‌دانید قرار است چه چیزی بیافرینید مسئله‌‌ی دور از انتظاری نیست. چرا که ترجیح می‌دهید با واقعیت جاریِ «آشنای» خودتان زندگی کنید.

شفاف‌سازی خواسته‌ها

اگر می‌خواهید چیزی را بیافرینید که با تجربه‌های آشنای شما متفاوت است، اینکه بدانید چه چیزی نمی‌خواهید کافی نیست. در عوض باید از آنچه می‌خواهید مطلع باشید. برای خلق احساس آشنایی با نتایج تازه‌ای که به دنبالش هستید به تصویری واضح و روشن از خواسته‌هایتان نیاز دارید. آشنایی به وسیله‌ی این تصویرها کمک می‌کند تا بتوانید با آرامش به دنبال آنها بروید. برای بیان واضح و شفاف خواسته‌هایتان و دلایلی که برای آنها دارید زمان کافی اختصاص بدهید.


حتما بخوانید: ۱۶ متفکر بزرگ جهان درباره هدف از زندگی چه می‌گویند؟

۴. بی انگیزگی ناشی از تعارض ارزش‌ها

ارزش‌ها عقایدی هستند که فرد باور دارد در زندگی از اهمیت برخوردارند. تعارض ارزش‌ها زمانی بروز می‌کند که دو یا چند ارزش مهم شما همزمان نتوانند در یک موقعیت خاص تأمین شوند. در این حالت برای درک اینکه چه چیز واقعا برایتان اهمیت دارد سخت تلاش می‌کنید. وقتی احساس تعارض می‌کنید بین ارزش‌ها به این سو و آن سو کشیده می‌شوید. ممکن است خیز ناگهانی کوتاه مدتی از انگیزه را برای انجام کاری تجربه کنید و بعد بی‌انگیزه شوید و به سراغ کار دیگری بروید. ممکن است انگیزه‌تان را به تمامی از دست بدهید زیرا انرژیِ هدر رفته‌ی ناشی از مواجهه با تعارض درونی به سرعت فرسایش ایجاد می‌کند و جان انگیزه‌هایتان را می‌گیرد.

کنارآمدن با تعارضات ارزشی

باید تعارض ارزشی را که به آن دچار شده‌اید درک کنید. سپس بین بخش‌هایی از وجودتان که حامی ارزش‌های متعارض‌اند نقش میانجی را برعهده بگیرید تا مجددا مانند یک تیم با همکاری هم عمل کنند.

بی انگیزگی در اثر تعارض ارزش‌ ها

ابتدا بفهمید تعارض میان کدام ارزش‌های درونی‌تان وجود دارد. کاغذ و قلم را بردارید و از وسط صفحه یک خط عمودی رسم کنید تا دو ستون داشته باشید. در هر ستون درباره‌ی دو مسیر متفاوتی که به سمت آن کشیده می‌شوید بنویسید. در نهایت به طور خلاصه ذکر کنید هر یک از بخش‌های وجودتان چه خواسته‌ای از شما دارد. حالا یکی از دو ستون را انتخاب کنید و اطلاعاتی که نوشته اید را در پاسخ به این سوالات طبقه‌بندی کنید: «چرا این بخش از وجودم چنین خواسته‌ای دارد؟ آرزویش این است که با رسیدن به این خواسته به چه دست پیدا کند؟» تا زمانی که احساس کنید خواسته‌ی نهایی آن بخش از وجودتان را دریافته‌اید به پرسیدن سؤال و نوشتن جواب آنها ادامه بدهید. آنگاه همین کار را برای ستون بعدی انجام بدهید و برای وقتی که به سطحی می‌رسید که پاسخ‌های هر دو ستون یکسان می‌شوند آماده باشید.

سرانجام زمانی که به جمع‌بندی برسید می‌بینید تمام بخش‌های وجودتان همیشه خواسته‌ای مشترک را دنبال می‌کنند. به این دلیل ساده که همه‌ی آنها بخشی از شما هستند. به‌عبارت دیگر هر دو بخش وجودتان نهایتا یک خواسته دارند ولی برای تأمین آن راهکارهای متفاوتی را ترجیح می‌دهند. حالا که فهمیدید خواسته‌ی واقعی‌تان چیست نوبت ارزیابی راهکارهای مورد حمایت هر یک از بخش‌های درونی‌تان و تصمیم‌گیری درمورد انتخاب راهکار برتر است.

اغلب وقتی خواسته‌ی واقعی‌تان را شفاف می‌کنید راهکارهای تازه‌ای برای به دست آوردنش به ذهن‌تان می‌رسد که قبلا متوجه‌ی آن نبوده‌اید. گاهی هنگام انجام این تمرین راهی پیدا می‌کنید که تمام ارزش‌های شما را پوشش می‌دهد اما گاهی این اتفاق ممکن نیست.

اگر برای بررسی ارزش‌هایتان وقت گذاشتید و آگاهانه انتخاب کردید که برای مدتی یک ارزش را نسبت به ارزش دیگر در اولویت قرار بدهید، این شفافیت همچنان حس تعارض درونی شما را تخفیف می‌دهد و انگیزه را به شما باز می‌گرداند. مثلا اگر برای مدتی به خاطر امتحانات از بازی‌های کامپیوتری صرف نظر کنید این انتخاب آگاهانه‌ی شما بوده است که به طور موقت یک ارزش را به دیگری ترجیح داده‌اید.


حتما بخوانید: با پراکندگی ذهنی چه کنیم؟

۵. بی انگیزگی ناشی از نداشتن استقلال عمل

شکوفایی انسان در گرو داشتن استقلال عمل است. همه‌ی ما یک بخش مرکزی برای تصمیم‌گیری در مغزمان داریم که نیاز به تمرین دارد. تحقیقات نشان می‌دهد که این مرکز تصمیم‌گیری در مغز افراد افسرده به صورت کامل رشد نکرده است. علاوه بر این در این تحقیقات با تمرین دادن این بخش از مغز با گرفتن تصمیم، افسردگی اغلب ناپدید می‌شود.

دنیل پینک (Daniel Pink) در کتابش با نام انگیزه اشاره می‌کند که وقتی صحبت از کار خلاقانه در میان باشد، داشتن کمی استقلال عمل برای تصمیم‌گیری راجع به اینکه چه کاری، چه وقت، چگونه و با چه کسی انجام شود، جرقه‌ای است برای روشن کردن و برپا داشتنِ آتشِ انگیزه، خلاقیت و بهره‌وری.

به‌دست گرفتن استقلال عمل

ببینید که در راه رسیدن به اهداف‌تان چقدر استقلال عمل دارید. آیا محدودیت‌ها و کنترل‌هایی سر راه‌تان است؟ ببینید چطور می‌توانید به مرور استقلال عمل بیشتری را وارد وظایف، زمان، تکنیک‌ها، مکان و گروه‌تان کنید. اگر برای کسی کار می‌کنید با او صحبت کنید و بخواهید که استقلال عمل بیشتری در برخی حوزه‌های به‌خصوصِ کارتان به شما بدهد.

۶. بی انگیزگی ناشی از فقدان چالش

چالش عنصر اساسی دیگری در انگیزه است که برخی نویسندگان مانند دنیل پینک و میهای چیک‌سِنت‌میهایی (Mihaly Csikszentmihalyi) نویسنده‌ی کتاب «سیالی: روان‌شناسی تجربه‌ی بهینه» توجه ما را به آن جلب کرده‌اند. هنگام رودررویی با چالش‌ها نقطه‌ای خوشایند وجود دارد. چالش‌های بیش از حد سخت ترس‌های فلج‌کننده ایجاد می‌کنند و انگیزه را از بین می‌برند (مورد شماره ۱ را ملاحظه کنید). و وقتی سختیِ چالش‌ها ناچیز باشد فرد به سرعت دچار کسالت شده و حفظ انگیزه به کاری سخت بدل می‌شود. انسان‌ها ذاتا موجوداتی فعال و در حال رشد هستند و به چالش دائمی برای دست‌یابی به مهارت نیاز دارند. بدون چالش، خودِ ذاتی ما وارد عمل می‌شود و با بی‌انگیزه کردن‌مان این پیام را به ما می‌دهد که از مسیر مناسب‌مان دور افتاده‌ایم.

تعیین اهداف چالش‌برانگیز

اهداف‌ و طرح‌هایی که دنبال می‌کنید را مرور کنید. آیا آنها شما را به چالش وا می‌دارند؟ آیا برای رسیدن به این هدف‌ها و برنامه‌ها لازم است رشد کنید یا تنها در کنج آسایش‌تان با انجام کارهایی که می‌دانید از پسش برمی‌آیید مشغول درجا زدنید؟ سعی کنید اهداف‌تان را ارتقا بدهید تا کمی چالش‌برانگیزتر بشوند. در پروژه‌هایی که برای انجام آنها لازم است رشد کنید یا یکی دو مهارت تازه بیاموزید دخیل شوید، تا خودتان را در معرض محرک‌ها قرار بدهید.


حتما بخوانید: چطور طرز فکرمان را برای غلبه بر چالش‌های زندگی تغییر دهیم

۷. بی انگیزگی ناشی از سوگ

بی انگیزگی ناشی از سوگ

سوگ یعنی درد و غمِ از دست دادن. ما انسان‌ها در آغازِ هر تغییری وارد مرحله‌ی پرسشگری از خودمان می‌شویم. در این مرحله ما توانایی و الزامِ خود را برای چسبیدن به وضعیت فعلی بررسی می‌کنیم و بابت فقدان‌هایی که با ایجاد تغییرهای عمده دچارش خواهیم شد به سوگ می‌نشینیم. سردرگمی، تردید به خود، بدگمانی به دنیای پیرامون‌مان و احساس فقدان، علائم متداولی هستند و هرچه تغییر بزرگ‌تر باشد این علائم شدیدتر بروز می‌کنند. گاهی حتی دچار افسردگی خفیف و کناره‌گیری اجتماعی می‌شویم. مارتا بک (Martha Beck)، جامعه‌شناس و مربی رشد شخصی، نام این مرحله را «مرگ و تولد دوباره» گذاشته است. با حجم زیاد احساسات سوگ، ترس، و فقدانی که در این مرحله تجربه می‌شود بی‌ انگیزگی اتفاقی طبیعی است.

پذیرش رنج و غم و سپردن آن به زمان

اگر به تازگی دچار ضربه‌ی روحی یا فقدان شده‌اید یا در حال تجربه‌ی یک تغییر بزرگ هستید و علائم شدید «مرگ و تولد دوباره» به سراغ‌تان آمده است، تلاش نکنید به خودتان انگیزه بدهید و عامدانه تغییری در حال‌تان ایجاد کنید. نمی‌توانید یک شبه سوگواری را به سرانجام برسانید و وابستگی‌هایی را که‌ به زندگی گذشته و روش‌ تفکر قدیمی‌تان دارید رها کنید. و نمی‌توانید بدون طی کردن مرحله‌ی مرگ و تولد دوباره مستقیما به مرحله‌ی «رؤیاپردازی و طرح ریزی» قدم بگذارید.

شما باید فضای زیادی برای پختگی و تأمل در اختیار خودتان قرار بدهید. با مصرف غذای مناسب، استراحت و ورزش از بدن‌تان مراقبت کنید. احساسات سوگواری، سردرگمی و ترس‌هایتان را با افرادی که مهربانانه به شما گوش می‌کنند در میان بگذارید. با آدم‌های مهربان و طبیعت در ارتباط باشید تا خودتان را بازبیابید. احساسات و افکارتان را تمام و کمال بپذیرید، زیرا همه‌شان طبیعی و بی‌خطرند. روز‌ها را یک به یک پشت سر بگذارید و به خودتان سخت نگیرید. در این مرحله گیجی، فراموشی و ناشیانه عمل کردن همگی طبیعی به حساب می‌آیند. وقتش که برسد سوگواری تمام می‌شود. اگر آن را با آرامش بپذیرید و سوگ‌تان را ابراز کنید این اتفاق زودتر از زمانی رخ می‌دهد که آن را انکار یا سرکوب نمایید.


حتما بخوانید: ۸ حقیقت درباره زندگی که دانستن آن ما را قوی‌تر می‌کند

۸. بی انگیزگی ناشی از تنهایی

این دلیل به خصوص برای افرادی که به تنهایی در خانه کار می‌کنند اهمیت دارد. همه‌ی ما روزهایی دچار خانه‌زدگی می‌شویم، دل‌مان نمی‌خواهد کار کنیم و ترجیح می‌دهیم با دوستان‌مان برای تفریح و بازی بیرون برویم. شاید به خاطر اینکه انسان موجودی اجتماعی است خود ذاتیِ او گاهی هوس می‌کند با دیگران ارتباط برقرار ‌کند. برای همین تلاش می‌کند با بی‌انگیزه کردن فرد نسبت به کاری که انجام می‌دهد و ایجاد وقفه در آن برای وقت گذراندن با دیگران فرصتی ایجاد کند تا به نیازش پاسخ بدهد.

بیرون آمدن از لاک تنهایی

وقفه‌ای در کارتان بیندازید و به دیدن کسی بروید که از بودن با او لذت می‌برید. احتمالا از اثری که این دیدار روی انگیزه‌‌تان می‌گذارد شگفت‌زده می‌شوید. و زمانی که به سر کارتان باز می‌گردید احساس می‌کنید بهره‌وری‌تان بالا رفته و کارها آسان‌تر شده‌اند. علاوه بر این در جست‌وجوی راه‌هایی برای افزایش شبکه‌‌های کاری‌ و مشارکت‌های انتفاعی در شغل‌تان باشید تا کمتر احساس تنهایی کنید.


حتما بخوانید: با جالب‌ترین فواید دوستی برای سلامتی آشنا شوید

۹. بی انگیزگی ناشی از فرسودگی

افراد تیپ شخصیتی نوع A مردمی جاه‌طلب و رقابت‌جو هستند و اغلب احساس می‌کنند از زندگی عقب افتاده‌اند. گاهی حتی وقتی برای انجام کارها از مرزهای قابل تحمل عبور کرده‌اند درباره‌ی کارهای نکرده‌شان درگیری ذهنی پیدا می‌کنند.

بی انگیزگی ناشی از فرسودگی

اگر همیشه احساس خستگی می‌کنید، برای معاشرت با دیگران انرژی ندارید و ایده‌ی وقت گذرانیِ بیهوده شما را بیشتر از انجام کارهای موردعلاقه‌ی همیشگی جذب می‌کند، احتمالا برای مدتی طولانی است که فشار زیادی را به خودتان تحمیل کرده‌اید و ممکن است دچار فرسودگی شده باشید.

خودِ ذاتی شما همیشه تلاش می‌کند به شما انگیزه‌ بدهد تا به سمت مهم‌ترین نیازهایتان حرکت کنید و از اهداف، برنامه‌ها و روش‌های کاری‌ای که شما را از اشتیاق‌هایش دور می‌کند فاصله بگیرید. از این رو زمانی که دچار فرسودگی می‌شوید و به خواب نیاز دارید خودِ ذاتی‌تان ممکن است حتی انگیزه‌ی کارهای همیشه مورد علاقه‌تان را از بین ببرد، فقط به این دلیل که شما را وادار کند تا به نیازهای اساسی‌تان رسیدگی کنید.

مقابله با فرسودگی

بخوابید. و وقتی به قدر کافی خوابیدید می‌توانید با فکر باز و با در نظر گرفتن خودِ ذاتی‌تان درباره‌ی آنچه برای شما بیشترین اهمیت را دارد فکر کنید. شیوه‌های معقول و قابل ادامه دادن را پیدا کنید تا بتوانید کارهایی را که برای شما مهم هستند بیشتر اما بدون دچار شدن به فرسودگی انجام بدهید.


حتما بخوانید: ۱۶ نشانه‌ فرسودگی شغلی؛ این نشانه‌ها را جدی بگیرید

۱۰. بی انگیزگی ناشی از عدم اطلاع از مرحله‌ی بعد

حتی اگر هدف نهایی‌تان را خوب و واضح تصویر کرده باشید ممکن است اگر آن را به اهداف کوچک‌تر تقسیم نکنید در هنگام عمل به آن دچار رکود، سردرگمی و بی انگیزگی بشوید. برخی پروژه‌ها کوچک‌اند و آن‌قدر آشنا هستند که به برنامه‌ریزی نیاز ندارند. اما اگر غالبا نگران مرحله‌ی بعدی هستید و برنامه‌ی شفاف مرحله به مرحله ندارید این مسئله می‌تواند منبع بی‌ انگیزگی شما باشد.

برنامه‌ریزی برای رسیدن به اهداف

اگر می‌خواهید جریان انگیزه‌‌تان تا رسیدن به هدف در تمام مراحل یکنواخت باقی بماند، برنامه‌ای شفاف برای رسیدن به هدف‌تان در نظر بگیرید و برای رسیدن به هر مرحله زمان‌ مشخصی را در تقویم‌تان تعیین کنید. بگذارید ترس‌ها به شما نشان بدهند که خطرات بالقوه‌ی برنامه‌‌تان که به مدیریت نیاز دارند کدام‌ها هستند. تمام نگرانی‌هایی که با جمله‌ی «نمی‌دانم چطور» شروع می‌شوند را روی کاغذ بیاورید و آن را به سؤالی برای تحقیق و جست‌وجو تبدیل کنید. قدم اول در هر برنامه‌ای تحقیق است. ضمن اینکه طی مسیر به سؤالات تازه‌‌ای برمی‌خورید، بنابراین حفظ روحیه‌ی جست‌وجوگری باید بخشی از برنامه‌ی شما هنگام عملی کردن هر یک از مراحل رسیدن به هدف‌تان باشد. نهایتا اینکه از خودتان بپرسید برای رسیدن به هدف نهایی باید به چه هدف‌های کوچک‌تری دست پیدا کنم، سپس ضرب‌العجلی برای آنها در نظر بگیرید.


حتما بخوانید: چگونه برای آینده برنامه ریزی کنیم؟

هدف‌گذاری و اجبار کردن خود به ادامه‌ی مسیر اغلب جواب نمی‌دهد

اغلب از هدف‌گذاری، برنامه‌ریزی، سازمان‌دهی و رعایت ساختارهای الزام‌آور به عنوان راه‌حل نهایی برای برطرف کردن بی انگیزگی یاد می‌شود. راه‌حل‌های جادوییِ که دوباره خلاقیت و بهره‌وری را به شما باز می‌گرداند. اما به خاطر بسپارید که این روش‌ها تنها در مورد برخی دلایل بی انگیزگی کارساز هستند. در مورد بسیاری از دلایل بی انگیزگی هدف‌گذاری، برنامه‌ریزی، سازمان‌دهی و رعایت ساختارهای الزام‌آور تنها بی انگیزگی شما را افزایش خواهند داد.

حالا نوبت شماست که از خود بپرسید:

آیا توانستید نوع بی‌‌انگیزگی‌ای را که بیشتر از همه با آن دست و پنجه نرم می‌کنید پیدا کنید؟

آیا در حال حاضر اسیر بی‌انگیزگی هستید؟

نیاز شما چیست و کدام راهکار انگیزشی می‌تواند به این نیاز پاسخ بدهد؟

برگرفته از: lifehack

فرمول شادی و مثبت‌اندیشی را یاد بگیرید و با افسردگی خداحافظی کنید

۱۰،۰۰۰ تومان


ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

آخرین دیدگاه‌ها (از 29 دیدگاه)
  1. Me می‌گوید

    شدیدا دارم وسوسه میشم همه چی رو ول کنم برم گرافیک بخونم.اما فقط ۷ ماه تا کنکور مونده و میترسم نتونم تو این ۷ ماه اون همه درساشون رو بخونم.
    اما خسته شدم از این وضعیت.نمیدونم اون همه علاقه ای که به تجربی داشتم اون همه شور و شوق و اشیاق چیشد.
    دومین باریه که دارم برلی کنکور آماده میشم و یه ساله که پشت کنکورم.و اصلا مثل قبل پرتلاش نیستم.گاهی با خودم میگم ای کاش وقتی نهم بودم میرفتم هنر.و حس میکنم هیچکدوم از شغلای تجربی و رشته های دانشگاهیش به دلم نمیشنه و به سمتشون کشش ندارم و اونایی که به سمتشون کشش دارم بیشتر علوم پایه‌اند و بازار کار ندارن.از همون اولم باعلاقه نیومدم و با هدف پزشکی نیومدم فقط خانواده  خیلی فشار آوردن.منم با خودم عیب نداره الان به حرفشون گوش میدم ولی دانشگاه روانشناسی یا دبیری میخونم.چون بعد گرافیک از این شغلا خوشم میومد.اما حالا فکر میکنم که من چون روابط اجتماعیم خوب نیست نمیتونم توشون خوب باشم و موفق.قبلا فکر میکردم میتونم روابط اجتماعیم رو خوب کنم اما حالا به این نتیجه رسیدم هر چقدم خوب بشه عالی نمیشه چون یه قسمتی از وجود من ذاتا اینطوریه.با اینکه وقتی وارد تجربی شدم دوسش نداشتم ولی با درس ها که سر و کله زدم کم کم زیبایی هاش رو کشف کردم.و علاقه مند شدم.این تجزیه تحلیلی که توی زیست شناسی بود برام خیلی جذاب بود.یا اینکه چرا نفس میکیشم یا چرا گیاها به سمت نور خم میشن و کلا چیزای باحال و جذاب داشت.حتی از فیزیک که همیشه بدم میومد خوشم اومد.اما حالا خیلی اعصابم خورده.افت تحصیلی داشتم.و شغل آیندمو نمیدونم.همش سردرگمم.حتی با خودم فکر میکنم من اگه پافشاری کنم و بتونم برم گرافیک هم ممکنه استعدادش رو نداشته باشم و ایده پرداز نباشم.ممکنه نتونم خوب باشم.ولی این فکره که چیکار کنم در آینده و چه شغلی برام مناسبه مثل خوره داره مغزم رو میخوره.با خودم فکر میکنم که حتی اگه همین تجربی رو بخونم و یه روزی واقعا برم پزشک شم نکنه که بدم بیاد ازش؟نکنه که از خودم بدم بیاد که شهامت رفتن به سمت علاقمو نداشتم؟یا اگه برم گرافیک نکنه که بعدش موفق و ایده پرداز و خلاق نباشم؟یا حتی اگه توش خوب باشم نکنه پشیمون شم و دلم برای تجربی تنگ شه؟نکنه این همه شک و تردید برای اینکه من تو تجربی نتونستم موفق باشم و شکست خوردم؟اگه الان افت نمیکردم و مثل قبل خوب بودم بازم این همه کشش به سمت گرافیک داشتم؟البته موقعی که درسم خوب بود هم به رشته های دیگه فکر میکردم ولی کم.من حس میکنم که همیشه محتاط و شاید یجورایی شجاع نبودم.هر کار که میخوام بکنم راجبش خیییلی فکر میکنم.بعدش زمان از دست میره و اون فرصتم از دست میره‌.از طرفیم فک میکنم اگه میرفتم گرافیک با همین روحیه الانم وضع همین بود.و حالم بهتر نبود.مامانم میگه تو اگر گرافیکم میرفتی الان میگفتی کاش میرفتم تجربی.گاهیم فکر میکنم با اینکه هنر رو خیلی دوست دارم ولی دوست ندارم شغلم باشه و به عنوان سرگرمی بهتره.دوست داشتم میتونستم یه روانشناس خوب باشم اما روابط اجتماعیم خوب نیست.یا ممکنه که نتونم خوب باشم و اگه تو همچین شغل پر مسئولیتی خوب نباشم ممکنه به آدما آسیب بزنم.ممکنه باعث شم وضعشون بدتر بشه.من همش سردرگمم.
    یه جا نوشته بود
    ولی هیچ چیز زیباتر از این نیست که پس از دلمردگی های دراز، باری دیگر نور در وجود تو سربردارد
    فریدریش هولدرلین
    ولی این نور انگاری قرار نیست دوباره به دل من برگرده.

    1. F می‌گوید

      سلام دوست عزیزم
      من هم مثل شما حس میکنم به شغل های رشته تجربی علاقه ندارم 🙁 اما دارم واسه کنکور تجربی میخونم فک کنم به بینایی و اینها یکم علاقه داشته باشم. الآن تقریبا یک سال از ارسال نظرتون گذشته میخواستم بدونم چه تصمیمی گرفتین و راضی هستین؟

    2. الهه می‌گوید

      شما خیلی شبیه فردی هستید که من در گذشته از خودم ساخته بودم چقدر شبیه چقدر …. همونقدر سردرگم که دوست داشتم برم سراغ ریاضی چون معلم ریاضیمون بخاطر بازی ریاضی های خلاقانه که بکار می‌بستم خخخخ از من تعریف می‌کرد. همش اصرار که ریاضی رو میخوام انتخاب کنم ولی من در واقع رشتم انسانی بود و از انسانی داشتم فرار میکردم و دلم میخواست یک جایی باشه که بگم من توش همه فن حریفم . ولی بعدا به کمک پدرم متقاعد شدم که این هم رشته مورد علاقه من نیست چون من آدم رویا پردازی بودم و همیشه از خودم تو اون رشته ها موفقیت میدیدم و شکست نمیدیدم . بنظرم آدمی که تو رشته ای حتی شکست ببینه و دلش بخواد باز اون کار رو یکجورایی عاشق اون کار هست . بعدش انسانی رو تموم کردم با بی ذوقی سر اینکه من هیچ خاصیتی ندارم رفتم سراغ کنکور و مجبور شدم حسابداری بخونم چرا چون بهم گفته بودن حسابداری خیلی راحته و عموم هم که حسابدار بود و شرکت حسابداری داشت دلم قرص بود اما بعد مدتی دیدم ن من علاقه ای با حسابداری هم ندارم من دوست دارم روانشناس بشم . خیلی هم زبانم چرب بودم واقعیتش همه همین رو میگن اما وقتی در اجتماع ناشناخته قرار میگیرفتم بخصوص اجتماع هم سن و سال هام افسار گسیخته میشدم و هیچ تمایلی به ارتباط برقرار کردن نداشتم . چون یاد گرفته بودم در اجتماع بزرگتر من چون کوچکترم کسی بازخواستم نمیکنه در اجتماع کوچکتر هم چون من بزرگترج و غالب ترم میتونم مدریت کنم ولی در اجتماع همسن و سال هام همیشه میگفتم عقب مانده ام همه مسخره می‌کنند هیچ خاصیتی نداشتم . در عشق روانشناسی بودم حتی باورت نمیشه کتاب های روانشاسی دوست داشتم بخونم اما متوجه شدم که من به هیچ چیزی علاقه ای ندارم در عوض یه همه چیز علاقمندم از یه سنی به بعد تو دانشگاه مسئله عاشق شدنم یه میان اومد نمیدونی حس میکردم یکی دوسم داره ورای همه کسایی که از من بدشون میومد اما بعد مدتی اون هم برای من پایدار نبود من واقعیتش پذیرفته بودم که دختر ناتمامی هستم چون تو زندگی همیشه کارهای ناتمام و احساس های ناتمام داشتم یک روز هدف میذاشتم ماه بعد اصلا انگار ن انگار دلزده میشدم شایدم حاصر نبودم سختی های گرانش رو بپذیرم . در پی این همه ناملایمات ذهن که داشتم با خودم گفتم نکنه من واقعا انسان دو قطبی باشم نکنه ؟! مثل زهرمار بود فکر کردن بهش چون من روانشناسی رو دوست داشتم همیشه به دنبال شخصیت شناسی میرفتم و از اینجا میدونستم دو قطبی بودن یعنی چی بایپولار حتی شخصیت مرزی . چون قبلا بخاطر اینکه کسی منو دوست نداشت دلم میخواست خودمو خفه کنم . بعد این اتفاق من سیلی خوردم و یه مدت تحت درمان که پرده گوشم پاره شده رفتیم برای ساکشن گوش که از اون به بعد سرگیجه های من ایجاد شده که الیته تا همین الان من دچار سرگیجه ها هستم . زندگی کردم زندگی کردم تا بفکر ازدواج افتادم چون من دختر بودم تمایل داشتم که زود یکی بیاد خواستگاری هم از فکر اون آدم خلاص شم هم اینکه بشینم خونه هم اینکه کاری نکنم و بدون هیچ گونه نگرانی فقط سیر روزگار کنم اما بعد مدتی که ازدواج کردم عشق اون آدم دوباره تو دلم سرازیر شد . دوباره من حالم بد شد با اینکه همسر خوبی داشتم . دوباره حس کردم از ازدواج با همسرم راضی نیستم و میخوام اتفاقی بیوفته تا طلاق بگیرم و برم خونه بابام . تا بتونم با اون آدم ارتباط برقرار کنم در این حین و گرفتاری های این بحث بودم که دل رو به دریا زدم و از مشاور کمک خواستم مشاور بهم گفت احتمالا دو قطبی هستم شنیدن این حرف مثل این بود که تمامی آرزو هام یک لحظه به نظرم سراب میومد اینکه من هیچوقت هدفی نداشتم بلگه آرزو های موهونی داشتم که فکر میکردم هدف هستند حتی اگر هدف بودن من از خودم و تمامی چیزهایی که داشتم بدم میومد چطور میتونستم هدفم رو به سرانجام برسونم ….. با شنیدن این حرف شب رو فقط بیرون گذروندم و با آهنگ های عجیب غریب که گوش میکردم با خودم زندگی ترسیم میکردم که توش من آدم بزرگی ام موفقی ام بهتری ام . تا اینکه بعد یه مدت تلاش کردم با اون آدم ارتباط برقرار کنم اون شخص هم داغ به دلم گذاشت و گفت خجالت یکش آدم شوهر دار سراغ پسری نمیاد بنطرم حق هم میگفت چون من ن برای حرف زدن معمولی یلکه با ندای عشق به سراغش اومده بودم .
      جانم بهت بگه که آنقدر درگیر این آدم شدم که بعد یه مدت پی بردم من اصلا این آدم رو هم نمیخوام . خودمم نمیخوام و تا اینکه یک روز کهنشیته بودم داشتم به عاقبت کار خودم فکر میکردم یه آن یه چیز به ذهنم اومد با خودم پرسیدم من چرا اینهمه دارم تو رویا زندگی میکنم و این پرسش از خودم همانا و تحول زندگیم همانا ……. میخوام بگم دوست عزیزم شما شباهت بسیاری به بنده دارید خیلی خوشحال میشدم که بتونم به افرادی که قبل من هستند کمک کنم چون شدید دوستشون دارم … شدید شدید

  2. آلن می‌گوید

    سلام معذرت دوست عزیز شما در جلساتی مثل کلیسای خانگی شرکت میکنید ؟؟؟آلن

  3. مریم می‌گوید

    بعضی وقتها هم فکر میکنیم دیر شده برای هدفی که داریم و سعی میکنیم به خودمون انگیزه بدیم این خوبه یا باید هدف دیگه ای پیدا کنیم؟

    1. محسن محمدبیگی می‌گوید

      مریم عزیز، شاید شنیده باشی که می‌گن «هیچ‌وقت برای هیچی دیر نیست.» این هم درسته و هم غلط! بله، شاید بشه هرموقعی به هر هدفی رسید اما باید ببینیم هزینه و بازدهش چقدره. مثلا یکی توی ۹۰سالگی هم می‌تونه بره دانشگاه، اما این کار چقدر ازش انرژی و زمان می‌گیره و آیا فایده‌ای هم به حالش داره؟ یه وقت طرف آرزوشه و خب این هیچی، اما نقشی که دانشگاه در زندگی جوانان داره، بعیده در زندگی این فرد داشته باشه. پس بحث خوب یا بد بودن نیست؛ بحث ارزیابی با توجه به روحیات و زندگی خودتونه که ممکنه کاملا با دیگران متفاوت باشه، درنتیجه فقط و فقط خودتون می‌تونین تصمیم بگیرین راجع بهش. امیدواریم موفق باشین.🌹🙂