کتاب آبنبات هل دار؛ قصه دلنشین شیطنتهای کودک بازیگوش
بعضی از کتابها حُکم ماشین زمان را دارند انگار. کافی است که خواندنشان را شروع کنی. آنوقت متوجه میشوی، بیآنکه بخواهی به گذشته سفرکردهای، گذشتهای که زمستانهای سردتر داشت و همسایههای مهربانتر. اصلا بعضی از کتابها، خودِ ماشین زمان هستند. چون با خواندنشان در کوچه باغهای قدیمی قدم میزنی و با کسانی همکلام و همفکر میشوی که پنجاه سال پیش، جور دیگری زندگی میکردند؛ مردمی که درصف خرید نفت میایستادند و پنیر کوپنی میخوردند و … «آبنبات هلدار» شما را سوار ماشین زمان میکند و به دهه ۶۰ برمیگرداند… این مقاله را بخوانید تا با کتابی که «مهرداد صدقی» نوشته، بیشتر آشنا شوید.
شناسهی کتاب
- عنوان کتاب: آبنبات هل دار
- نویسنده: مهرداد صدقی
- تعداد صفحات: ۴۱۱
دربارهی کتاب
به دههی ۶۰ برگردید؛ دههای که زمزمههای «ما نسل سوختهایم»، «ما که جوانی نکردیم» و «آقا! ما که اینجوری نبودیم»هایش هیچگاه تمامی ندارد و بهعنوان یک دهه شصتی میگویم: سوختیم، رفت!
«کتاب آبنبات هل دار» که به چاپ دهم رسیده است، اتفاقهای دههی ۶۰ را روایت میکند. دههای که خانمهای محله، بدون هیچ چشمداشتی، دور هم جمع میشدند تا برای مسافرِ همسایهی ته کوچه، آشِپشتِپای نذری بپزند. دههای که پسربچهها و دخترها دوشادوش هم در کوچه بازی میکردند. تنها که میشدند، دخترها خالهبازی را انتخاب میکردند و پسرها فوتبال! پسرهایی که دنیایشان توپ پلاستیکی دولایهی طوسی و سرخرنگشان بود و اگر روزی، شلوارشان خاکی یا پاره نمیشد، حتما با فیگور «دریبل زیدانی» شیشهی همسایه را شکسته بودند و بازی با فریاد خانم یا آقای همسایه نیمهکاره مانده بود؛ فریادی که محتوای قابل انتشارش چیزی شبیه این جمله بود: «فلان فلان شدهها! بروید دم در خونه خودتان بازی کنید.»
داستان کتاب آبنبات هل دار حول همین ماجراها میگذرد. راوی داستان پسربچهای به نام محسن است که دیگران و حتّی خودش از شَرِ شیطنتهایش در امان نیستند. هرشب وقت خواب، به کارها و شیطنتهایش فکر میکند و تصمیم میگیرد از فردا کارها بد و ناپسندش را تکرار نکند تا دیگران دوستش داشته باشند. میخواهد مانند «داداش محمّدش» باشد. «آقا و خوش اخلاق و دوستداشتنی» اما فردا که از راه میرسد، قول و قرارهایش را فراموش میکند و گاهی حتی چُغُلی همکلاسهایش را به آقا ناظم میکند تا خودش را تبرئه کند. رفتارهای این مدلیاش را که کنار بگذاریم، به دروغ گفتنهای محسن کوچولوی قصّه میرسیم. گاهی جوری دروغها را به جان و تاروپود هم میبافد که حتی خودش هم فراموش میکند که آقاجان این حرفی که زده دروغ بودها! چرا خودت هم باورش کردهای؟
زمان داستان همانطور که گفته شد، مربوط به دههی ۶۰ است، اما داستان به لحاظ مکانی در بجنورد اتفاق میافتد. برای همین گاهی در کتاب اصطلاحات و کلمههایی را با گویش مختص بجنوردیها میخوانید که اصلا نباید نگران این موضوع باشید. چون تکتک این کلمهها، در پانوشت کتاب توضیح داده شدهاند.
اما ماجرای اصلی داستان از لحظهای آغاز میشود که داداش محسن پس از ازدواج با مریم، آنهم ازدواج با اعمال شاقه! (داستانش را در کتاب میخوانید و یک دل سیر میخندید) تصمیم میگیرد راهی جبهه شود تا از غافلهی دوستانش عقب نماند… محمد میرود اما قبل از رفتن خطاب به محسن میگوید: «من میرم جبهه! در نبودم، تمام کارهایی که من برای پدر و مادر و خواهر و حتی بیبی انجام میدادم، به عهدۀ توست. مبادا آب توی دل مامان و آقاجان تکان بخورد و…» داستان پس از حرکت اتوبوس محمد و دوستانش به سمت جبهه، تازه شروع میشود… اگر بدانید از این لحظه به بعد، چه موقعیتهای طنزی در انتظارتان است، برای تهیهی کتاب، یک لحظه هم صبر نمیکنید.
آیا این کتاب برای من است؟
اگر طرفدار کتابهای طنز هستید، کتاب آبنبات هل دار را از دست ندهید. این کتاب پر از نوستالژیهای دههی ۶۰ است و مناسب کسانی است که از خواندن رمانهای فارسی با فضای نوستالژیک و طنز لذت میبرند. پشت جلد کتاب آبنبات هل دار نوشته: «هنگام مطالعه با صدای آهسته بخندید، همسایهها خوابیدهاند.» اگر دلتان برای خندیدن از تهدل تنگ شده، کتاب آبنبات هل دار مخصوص شماست؛ نگارندهی این مطلب، بر خندهدار بودن روایت داستان صِحّه میگذارد! به نتیجه رسیدید که این کتاب برای شماست؟ پس میتوانید همین حالا کتاب صوتی آبنبات هل دار را از وبسایت نوار تهیه کنید.
بخشی از کتاب:
عمه بتول، که شاباش را ریخت روی عروس و داماد، گریهکنان گفت: «قربانشان برم! چی به هَمم میآن.» هیچیک از بچهها به عروس و داماد نگاه نکردند که آیا به هم میآیند یا نه؛ چون همه مشغول جمع کردن پول بودند. حمید، مثل ژان والژان، پایش را گذاشت روی یکی از پولها تا نتوانم آن را بردارم. خم شدیم، کلههایمان خورد به همدیگر و برای اینکه شاخ درنیاوریم، زود تُف کردیم. هرچند حمید آن را برداشت، باز هم من بیشتر پول جمع کرده بودم؛ شانزده تومان و پنزار. با آن پول میشد یک ساندویج کالباس با نوشابه، یک بستنی، یک لیوان تخمه و یک آدامس بخرم. حمید دوازده تومان جمع کرده بود. سعید بیست پنزار، و فرهاد پونزِهزار، فرهاد در یک اقدام خودشیرینکنی، پولش را برد داد به عروس و داماد. توی دلم گفتم: «چی غلطا»، ولی محمد که از این حرکت خوشش آمده بود، یک ده تومانی به او داد. بلافاصله من و حمید هم پولمان را به محمد دادیم؛ اما چون خبری از پاداش نشد، در همان شلوغی، با التماس مجبورش کردیم پولمان را پس بدهد.
برای دریافت کتاب صوتی آبنبات هل دار به سایت نوار مراجعه کنید و به جمع هزاران خواننده این کتاب محبوب بپیوندید.