خورشید، در فنجان من

0

وقتی صحبت از هوای آلوده میشود، ابرهای خاکستری بی مهر فورا جلوی آسمان ذهنم نقش می بندند.
ساختمان های از رنگ و رو افتاده که دیوارهایش پوشیده از کثافت های شهری ست.
کوچه های خالی از بچه ها و سر و صداهاشان.
توپی که کنار درختی افتاده و آرزوی شوت شدن به پوسته هایش مانده است.
سالخوردگانی که ماسک زده اند و دولا دولا عرض خیابان را طی میکنند.
موضوع این است که ، کسی نمیخواهد کاری کند.
همان ها که خود مشکل اند، خود را مشکل نمیدانند و میگویند تقصیر از ما و بند و بساط هایمان نیست.
اینجا نیستم تا کسی را سرزنش کنم یا یک شهر آلوده را با نوشته هایم برایتان به تصویر بکشم.
اینجا هستم تا از حضورم در یک روستای خوش آب و هوا بنویسم.
وقتی می گویم روستا، بی درنگ اولین چیزی که به ذهن میرسد، آسمان آبی با شاخه های سبز درختان در قسمت پایین تصویر ذهنیمان است.
واقعا هم همینطور است.
اگر پرندگان را به تصویر ذهنیمان اضافه کنیم، کامل تر و درست تر هم میشود.
راستش، وقتی رسیدم باران زده بود و زمین خیس بود.
بوی خاک و چمن های خیسِ نم دار، از هر بوی دیگری در دنیا لذت بخش تر است.
منظورم این است که، خب چه کسی در دنیا میتواند تحت تاثیر چنین بوی خوبی قرار نگیرد و لبخند نزند؟
شیشه را پایین آوردم و سرم را از پنجره بیرون بردم.
همه چیز زیبا بود.
آنگونه زیبا که گویی عینک جادویی به چشم زده بودم که میتوانست زیبایی وصف ناپذیر آن مزرعه گل گاوزبان را نشانم بدهد.
از ماشین پیاده شدم و به در تکیه دادم.
چشمهایم را بستم و با یک نفس عمیق، هوای تمیز و سالم را در ریه هایم فرو کشیدم.
نه یکبار، که هفت یا هشت بار!
هوا آنقدر خوب بود، که همان لحظه آرزو کردم ای کاش شیشه خالی مربا را از خانه می آوردم تا آن را از بوی خوب و هوای تمیز پر کنم و درش را محکم ببندم.
بعد وقتی به شهر برمیگشتم و دلم برای هوای خوب و تمیز تنگ میشد، میتوانستم در شیشه را باز کنم و کمی از آن را مثل پماد شفابخشی ، پشت گوشهایم بمالم و دوباره پر شوم از آن حس خوب.
دقیقه های طولانی، همانجا به ماشین تکیه زدم.
به مزرعه بنفش گل های گاو زبان خیره شده بودم و از اینکه هنوز هم جایی هست که بشود در آن آسمان صافِ آبی رنگ، بدون لکه ای از ابرهای خاکستری یا سیاه را دید فکر کردم.
جایی که بدون بوی هیچ دود کارخانه ای ، روی خط زمان میگذرد و روزها و شبهایش را سپری میکند.
آن هوای خنک عصر، آن بوی خوب نمِ باران روی خاک های تشنه را دوست داشتم.
دوستش داشتم و دلم به رفتن از آنجا راضی نمیشد.
پس ماندم.
ماندم تا غروب خورشید را هم تماشا کنم که چگونه خورشید نارنجی رنگ، خودش را آرام آرام پشت کوه پنهان میکند.
در شهر، غروب ها دلگیرند.
در روستا، غروب ها تماشایی اند.
کنار ماشین، یک حصیر کوچک پهن کردم و برای خودم چای دارچین ریختم.
تا به حال در یک جای خوش آب و هوا چای دارچین نوشیده اید؟
آن هم زمانی که خورشید کم کم به خواب میرود؟
راستش، توی شهر خودمان دست و دلم به خوردن چای نمی رود.
لامصب حس خوبی به آدم نمی دهد.
دلیلش را نمیدانم اما برای من هیچ حس خوبی ندارد.
اما در آن لحظه که به خورشیدِ رو به افول نگاه میکردم و چای می نوشیدم، چنان حس خوبی به من دست داد که چشمهایم پر آب شد.
ای کاش بودید و می توانستید حسم را بچشید.
ای کاش میشد احساسات را مانند فایلی برای دیگران فرستاد تا آنها هم همانطور که تو احساسش میکنی، احساس کنند.
حسی که داشتم بی نظیر بود.
گویی طعم خورشید را در چای دارچین داشتم و بوی شیرین سبزه های اطرافم، شیرینی ام شده بود.
آسمان رو به تاریکی میرفت و به ناچار مجبور به بازگشت بودم.
هنوز هم که هنوز است، تنها با فکر کردن به آن سفر و احساساتی که در قلبم از آنجا ضبط کرده بودم ،میتوانم خنکی و پاکی هوایش را در قلبم حس کنم که چگونه در رگ هایم جاری میشوند.
حس کنم و لبخند بزنم و به کوچه های خالی، ابرهای گرفته، سالخوردگان ماسک زده و توپِ تنهای کنار درختِ شهرم فکر نکنم.

 

رونیکس
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.