معرفی کتاب نگذار به بادبادک‌ها شلیک کنند؛ روایتی کودکانه از عدالت

0

این روزها که بازار ترجمه آثار کشور همسایه، یعنی ترکیه، گرم است، اغلب مترجمان سراغ ترجمه آثار نویسندگان شاخص و مطرح می‌روند. اما در این بین، مترجمانی هم هستند که کتاب‌های خوب با موضوعات بکر را شناسایی و اقدام به ترجمه می‌کنند. «نگذار به بادبادک‌ها شلیک کنند» یکی از همین کتاب‌هاست. شاید نویسنده آن در فضای ادبیاتِ ترجمه‌ایِ این روزها شاخص نباشد، اما می‌توان ادعا کرد که این کتاب، اثری شاخص با موضوعی خاص است. من اول این کتاب را به‌خاطر عنوان قشنگ و شاعرانه‌اش خریدم، اما با شروع صفحه اول، یک‌نفس آن را تا آخر خواندم. در ادامه، توضیح مختصر و مفیدی درباره این کتاب نوشته‌ام.

شناسه کتاب

  • عنوان کتاب: نگذار به بادبادک‌ها شلیک کنند
  • نویسنده: فریده چیچک اوغلو
  • مترجم: فرهاد سخا
  • تعداد صفحات: ۱۰۰ صفحه

درباره کتاب نگذار به بادبادک‌ها شلیک کنند

این رمان کوتاه داستان دل‌انگیز پسری کوچک است که در زندان و در کنار مادرش روزگار می‌گذراند. ازآنجایی‌که در بیرون از زندان کسی را ندارد و پدرش مدت‌هاست به دیدارشان نیامده، او پیش مادرش در زندان زنان به‌سر می‌برد.

رونیکس

این رمان مجموعه‌نامه‌های باریش، این پسر کوچک و باهوش به فردی به نام اینجی است. او از بین اهالی زندان علاقه و دلبستگی خاصی به اینجی (زندانی سیاسی) دارد، اما از وقتی اینجی از زندان آزاد می‌شود، او از روی دل‌تنگی به‌کمک بزرگ‌ترها برای او نامه می‌نویسد.

هر نامه بیانگر نوعِ نگاه ظریف پسربچه‌ای به مسائل زندان و مفاهیم عمیق مثل عدالت، آزادی، شجاعت و… است. باریش، پسر کوچولوی داستان دنیا را از چشم‌های معصوم خودش تماشا و آن را همان‌قدر معصوم و کودکانه روایت می‌کند.

ما شخصیت‌های این داستان و زنان زندانی هر سلول را که هر کدام با جرمی متفاوت به‌ زندان افتاده‌اند، از منظر نگاه کودکانه باریش می‌شناسیم و از خلال نامه‌های اوست که می‌فهمیم، اینجی، کسی که مخاطب نامه‌های باریش است، زندانی سیاسی بوده و زنان هم‌سلولی او با توجه به دغدغه‌هایشان با زنانِ دیگر تفاوت زیادی دارند. آن‌ها اهل مطالعه‌اند و به کارهای گروهی و اتحاد علاقه دارند.

تماشای دنیای سرد و خاکستری زندان و آدم‌هایش با چشمان کودکی که معنای اسمش صلح است، شگفتی بسیاری دارد که نویسنده در انتقال آن موفق بوده است.

آیا این کتاب برای شماست؟

این کتاب در ظاهر کتاب کودک و نوجوان به‌نظر می‌رسد، شاید به‌خاطر این‌که شخصیت اول آن کودکی است که در زندان به‌سر می‌برد. اما این کتاب، کتابی همه‌خوان است و هر علاقه‌مند به مطالعه‌ای می‌تواند از خواندن این رمان که گاهی زبان نمادین و اشارات استعاری دارد، لذت ببرد. مثلا در بخش پایانی کتاب، بادبادکی که در آسمان زندان حاضر می‌شود، نماد آزادی همه افرادی است که در آنجا حضور دارند اما سربازها به آن شلیک می‌کنند و همین باعث غصه کودکی همچون باریش می‌شود. یا کبوتری که باریش در زندان از او مراقبت می‌کند، می‌تواند معادل صلح و در معنای نمادین آن باشد که پرورده می‌شود و سرانجام به پرواز درمی‌آید.

بخش‌هایی از کتاب

از مقدمه کتاب

«آنجا که باریش (اسم قهرمان داستان که به معنی «صلح» است) را شناختم نه گلی بود و نه «چناری سرسوده به آسمان»(اشاره است به شعر ناظم حکمت). حتی سیمیت (نانی حقله‌ای شکل که در ترکیه مرسوم بود) فروش با آن صدای بریده‌بریده‌اش نمی‌توانست پای به آن‌جا نهد. تنها پرندگان بودند که گاهی در حیاط سنگی می نشستند.

باریش به من آموخت که چگونه بر بال پرندگان به دشت‌های دوردست سفر کنم. در کلمات نصفه و نیمه او واقعیت و رؤیا چنان در هم آمیخت که گویی تمام زشتی‌های دنیا ابری می‌شد و از آسمان نصفه نیمه ما می‌گذشت و می‌رفت. در آن حیاط سنگی از او آموختم که چگونه بادبادک‌های خیالی را به پرواز درآوریم.

اسمش را نه به مناسبت سال صلح چنین انتخاب کرده بودند و نه برای این‌که مانع وقوع جنگی بشود. باریش نام نوازنده‌ای بود که پدرش دوست داشت. فقط همین!

اگر معنای نامش جهان را دربرمی‌گرفت، او مجبور نمی‌شد در آن حیاط سنگی بزرگ شود. اما این را نه مادرش می‌فهمید و نه امثال مادرش. شاید اگر می‌فهمیدند، ما که می‌گفتیم «بچه‌های همه باید بتوانند شیرینی بخورند»(اشاره به شعر دیگری از ناظم حکمت) و حسرت دیدن آسمان در دلمان مانده بود، دیگر مجبور نبودیم فقط سوار بر بال پرندگان به دشت‌های دور دست سفر کنیم.»

متن کتاب

«اینجی، دماغت دراز نشد؟ عین دماغ پینوکیو… همانی که خودت برایم تعریف کرده بودی. عروسکی به اسم پینوکیو که هر وقت دروغ می‌گفت دماغش بزرگ می‌شد. به من گفتی اگر تو هم دروغ بگویی، دماغت دراز می‌شود. اما خودت هم که دروغ گفتی.

«تو را تنها نمی‌گذارم، تو را هم همراه خودم می‌برم.»

یادت می‌آید؟ این قولی بود که تو به من دادی. اما وقتی خواب بودم، بدون خداحافظی گذاشتی و رفتی. با صدای باز شدن در آهنی بیدار شدم. همه کف می‌زدند و فریاد می‌کشیدند: «به سلامت!» «یک کمی صبر کن، ما هم داریم می‌آییم.»

میان خواب و بیداری حالیم نشد چه کسی دارد می‌رود. بدو بدو رفتم به حیاط. بعضی از زن‌ها داشتند اشک‌هایشان را پاک می‌کردند. دنبالت گشتم تا مثل همیشه بغلم کنی. اول متوجه من نشدند، اما تا داد زدم: «اینجی! اینجی!» همه برگشتند و نگاهم کردند. مادرم تا شنید که تو را صدا می‌زنم، بعضش ترکید. آن‌وقت بود که فهمیدم تو رفته‌ای. نمی‌دانم صدایم را شنیدی یا نه؟»


در ادامه بخوانید: کتاب عشق سالهای وبا؛ عاشقانه‌ای جذاب و ماندنی از گابریل گارسیا مارکز
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.