کتاب اجاق سرد آنجلا؛ خودزندگینامهای بینظیر که باید بخوانید
اگر از من بخواهند لیست بهترین کتابهایی را که خواندهام ارائه بدهم، بدون شک «اجاق سرد آنجلا» یکی از کتابهای آن لیست خواهد بود. اجاق سرد آنجلا، نوشتۀ فرانک مککورت، یکی از بینظیرترین اتوبیوگرافیهای (خودزندگینامه) ادبیات آمریکا است. اگر این کتاب را نخواندهاید، تا انتهای متن همراه ما باشید تا با این اثر جذاب، آشنا شوید.
مشخصات کتاب
- عنوان: اجاق سرد آنجلا
- نویسنده: فرانک مککورت
- تعداد صفحات: ۶۰۰
دربارۀ کتاب اجاق سرد آنجلا
اگر اهل کتاب و ادبیات باشید و از شما بپرسند نویسندهای سراغ دارید که یکشبه رهِ صدساله را رفته باشد، حتما نام چند نویسنده به ذهنتان میرسد. اما فرانک مککورت یکی از آن نویسندهها است که با انتشار اولین کتابش، ره هزارساله را یکشبه طی کرد.
«اجاق سرد آنجلا» عنوانی است که مککورت برای داستان کودکیِ خود انتخاب کرد. این کتاب روایتگر دوران کودکیِ مککورت در ایرلند است. واقعیت این است که مککورت کودکیِ سخت و عجیبی داشت. زندگی در ایرلند، کشوری که هنوز به انگلستان وابسته بود و اوضاع اقتصادی اسفناکی داشت، بهخودیِخود سخت و مشقتبار بهنظر میرسید.
اما داستان وقتی سختتر میشود که در خانوادهای فقیر و پرجمعیت باشی. صبر کنید! هنوز تمام نشده! زندگی با پدری که هرشب مست میکرد، عربده میکشید و پسرهایش را به صف میکرد تا سرود ملی ایرلند را بخوانند، فاجعه را تکمیل میکند؛ البته اگر بتوانیم از مادری چشمپوشی کنیم که وضع روحی مناسبی ندارد و مسئولیتپذیر هم نیست.
آنجلا، مادر فرانک، دختری مهاجر بود که از ایرلند به آمریکا سفر کرده بود. او در جریان مهاجرت به آمریکا با مردی میخواره آشنا میشود و نهایتا با او ازدواج میکند. فرانک اولین فرزند پدر و مادرش بود؛ اما بعد از او، چهار بچۀ دیگر هم بهدنیا آمدند. پدر فرانک همۀ درآمدش را صرف خرید مشروب و میگساری میکرد. همین مسئله باعث فلاکتبار شدن زندگی آنها شده بود. در نهایت، مادر آنجلا (مادربزرگ فرانک) هزینۀ سفر آنها را پرداخت کرد تا لشکر آنجلا به ایرلند بازگردند و کنار او زندگی کنند؛ شاید کمی از بارِ فلاکت زندگی آنها کاسته شود!
چرا «اجاق سرد آنجلا» جذاب است؟
احتمالا با خواندن این توصیفها فکر کنید که با کتابی پرسوزوگداز طرف هستید. اما سخت در اشتباهید. هنر نویسندگی مککورت همینجاست. او این کتاب را طوری نوشته که ابدا به کتابهای پرسوزوگداز شبیه نباشد. حتی به شما قول میدهم که با خواندن این کتاب، بخندید. البته نمیتوان از قسمتهای دردناک کتاب بهسادگی عبور کرد؛ باوجود این، جنبههای دیگر کتاب بسیار پررنگتر از توصیفهای غمبار آن هستند.
مککورت در این کتاب با هنرمندی هرچهتمامتر، کودکی خود و برادرانش را توصیف کردهاست. او آنقدر فضای نمزدۀ ایرلند را هنرمندانه توصیف میکند که با خواندن آن فکر میکنید دوروبرتان نمزده و خیس است. جزئیاتی که مککورت در این کتاب توصیف میکند، بسیار دقیق و محسوس هستند. من بهشخصه کتابهایی را که نویسندگانشان علاقهمند به توصیف جزئیات هستند، نمیپسندم؛ اما این کتاب بههیچوجه توصیفهای خستهکننده و آزاردهنده ندارد.
مککورت حقیقت را عریان بیان میکند. او آنقدر رکوپوستکنده از واقعیتها مینویسد که خواننده را شگفتزده میکند. بهنظرم، بیان بعضی از حقایق، آنهم دربارۀ زندگی شخصی، جسارت بینظیری میخواهد و مککورت نویسندۀ جسوری است.
دربارۀ نویسنده
فرانک مککورت در سال ۱۹۳۰ از پدری آمریکایی و مادری ایرلندی متولد شد. علاقۀ مککورت به اشعار شکسپیر، او را بهسمت ادبیات کشاند. او سالها معلم زبان و ادبیات انگلیسی در آمریکا بود.
مککورت سی سال بعد از تدریس ادبیات انگلیسی تصمیم به نوشتن داستان کودکیهایش گرفت؛ تصمیمی که زندگی او را بهکلی تغییر داد و او را برندۀ جایزۀ «پولیتزر» کرد. مککورت بعد از انتشار این کتاب، امتیاز داستانِ آن را فروخت تا از رویش فیلم بسازند؛ او از این راه، صاحب ثروتی یکمیلیوندلاری شد.
بهجز «اجاق سرد آنجلا»، از فرانک مککورت چهار کتاب به یادگار ماندهاست. «تیز»، «ییتس مرده است»، «آقا معلم» و «آنجلا و مسیح کوچک» نام آثار دیگر او هستند.
مک کورت در ۱۹ ژوئن ۲۰۰۹ در منهتن نیویورک درگذشت.
بخشهایی از کتاب
معروف است که میگویند در ایرلند باستان ساس وجود نداشته و کار، کار انگلیسی هاست که آنها را وارد کردهاند که ماها را کاملا به جنون بکشانند و اگر از من بپرسی از انگلیسیها بعید نیست.
***
من نُهسالهام و رفیق شفیقی به نام بیلی اسپلاسی دارم که تمام اقوامش یکیبعدازدیگری با حملۀ بیرحمانۀ سل تلف میشوند. به میکی حسودیام میشود چون هربار کسی در خانودهاش میمیرد، یک هفته از مدرسه مرخص میشود. مادرش هم یک ستاره سیاه به آستین او میدوزد تا بتواند در خیابانها ول بگردد و مردم میفهمند که او عزادار است. و پول و شیرینی به او میدهند تا غمش تسکین پیدا کند.
اما این تابستان میکی نگران است. خواهرش براندا دارد از سل تلف میشود و تازه ماه اوت است. اگر بمیرد، او نمیتواند یک هفته از مدرسه مرخصی بگیرد، چون وقتی مدرسه تعطیل است تو نمیتوانی یک هفته از آن مرخصی بگیری. میآید پیش من و بیلی کمبل، و از ما میخواهد با او به کلیسای جوزف مقدس در همان نزدیکی برویم و برای براندا دعا کنیم که تا ماه سپتامبر دوام بیاورد.
***
اصلا شانه ندارم و میدانم که تمام دنیا از سرشانههای پهن خوششان میآید. وقتی مردی در لیمریک میمیرد، زنها میگویند چه مَردی! شانههایش به این پهنی بود! از در، تو نمیآمد. همیشه مجبور بود از پهلو وارد شود. وقتی بمیرم میگویند: «بدبخت بیچاره، مُرد بدون آنکه زیر گردنش اثری از شانه باشد.»
برام خیلی عجیبه چجوری اون همه خاطرات با اون میزان جزییات مربوط به سن 4-5 سالگیش تو ذهنش مونده!! به نظر شما عجیب نیست؟
سلام و ممنون از نگاهتون
قطعا جزییات همه خاطراتی که از دوران کودکی تعریف کرده، براش اتفاق نیفتادن. اما لازم بوده برای حذابتر شدن کتاب، این جزیات رو به نوشته هاش اضافه کنه.
🙂