معرفی کتاب رفتیم بیرون سیگار بکشیم ۱۷ سال طول کشید
ادبیات روسیه را بیشتر با نامهای بزرگی چون تولستوی و داستایوفسکی میشناسیم. البته حق هم داریم! هرچه نباشد، آنها از تأثیرگذارترین نویسندگان روسی هستند. شاید آوازۀ ادبیات این کشور و البته محبوبیتش هم بهخاطر آثار برجستهای باشد که این بزرگان از خود بهجای گذاشتهاند. باید گفت جذابیت و نوآوری در داستان و رمان هنوز هم در آثار روسی دیده میشود: این بار نویسندگان معاصر روس بارِ آن را بر دوش میکشند. کتابی که امروز قصد معرفی آن را داریم، یک مجموعه داستان کوتاه از نویسندگان معاصر روس با عنوان «رفتیم بیرون سیگار بکشیم هفده سال طول کشید» است. در ادامه، بیشتر دربارهٔ آن میخوانیم.
شناسنامه کتاب
- عنوان: رفتیم بیرون سیگار بکشیم هفده سال طول کشید
- نویسنده: نویسندگانی از روسیه معاصر
- تعداد صفحات: ۱۹۲
دربارۀ کتاب
عنوان طولانی کتاب شاید اولین چیزی باشد که دربارۀ کتاب جلب توجه میکند. این عنوان از یکی از داستانهای کتاب گرفته شده است.
کتاب شامل نُه داستانکوتاه از هفت نویسندۀ روس است. قبل از هر داستان، توضیح مختصری از نویسندۀ آن آمده است. با توجه به اینکه ممکن است نویسندگان برای مخاطب ناآشنا باشند، این توضیح بسیار مفید است.
«لودمیلا اولیتسکایا»، «لودمیلا پتروشفسکایا»، «دینا روبینا»، «آندری گلاسیموف»، «ویکتور پلوین»، «میخاییل یِلیزاروف» و «زاخار پریلپین» نویسندگانی هستند که داستانکوتاههایشان در این کتاب آمده است.
موضوع داستانها و سوژههای انتخابی با هم متفاوتاند اما فضای حاکم بر همهٔ آنها سرد و تاریک است و یادآور زمان کمونیسم و شوروی است.
دربارهٔ میخاییل یلیزاروف
میخاییل یِلیزاروف نویسندۀ اصلیترین داستان کتاب است که نام این مجموعه نیز از همین داستان گرفته شده است. این نویسنده در اوکراین به دنیا آمد و تحصیل کرد. او سال ۲۰۰۰ برای تحصیل به آلمان رفت. در سال ۲۰۰۱ با انتشار نخستین مجموعۀ داستانکوتاههایش به نام «ناخنها» توجه منتقدان روس را به خود جلب کرد. این داستانها در طول سالهای ۱۹۹۱ تا ۱۹۹۹ نوشته شده بودند. یِلیزاروف پس از ترجمۀ کتابش به زبان آلمانی تا سال ۲۰۰۷ در آلمان ماندگار شد. سپس به روسیه برگشت و با رمان تازهاش، «کتابدار»، جایزۀ معتبر «بوکر روسی» را در سال ۲۰۰۸ از آنِ خود کرد.
بخشهایی از داستانکوتاه «رفتیم بیرون سیگار بکشیم هفده سال طول کشید»
اواخر ژوئن بود. من یک ماه قبل به خانه برگشته بودم؛ یک زخممعدهایِ مرجوعی از ارتش. ظرف چند شب دوباره هنر خواب عمیق را فرا گرفتم، چون بیمارستان ارتش مرا به بیداریِ مزمن و جنونآوری مفتخر کرده بود. پس از آن درازبهدراز افتادن، پس از ترک عاشقی، دویدم به دفتر دانشکده که ثبتنامم در سال اول دانشکدۀ زبان و ادبیات را تجدید کنم، جایی که مرا در ماه فوریه، بلافاصله بعد از امتحانات زمستانی، از موهایم گرفتند و کشیدند و به میدان مشق فرستادند… (ص۲۴۱ نسخهٔ الکترونیکی)
بخشهایی از کتاب
داستان زن آدمکش ـ نوشتهٔ دینا روبینا
برتا از لحاظ سن دومین دخترشان بود. البته تحصیلات خوبی هم داشت: ظاهرا چهار کلاس دبیرستان را تمام کرده بود. گرایش فراوانی هم به علوم دقیق داشت، ولی اینها ارتباط مستقیمی به ماجرا ندارد. در عکس مقوایی دورهٔ پیش از انقلاب که در آلبوم ضخیمی نگهداری میشد… خدای من، چرا «نگهداری میشد»؟ صرفا لای آلبوم ضخیمی افتاده بود و بین برگههای مقوایی آن در سیروسفر بود و مرتب بهسوی انتهای آلبوم میرفت، بهسوی انتهای انتها…
خلاصه در آن عکس قدیمی (معلوم نیست چرا در آنها، برخلاف عکسهای جدیدتر، همیشه روح آن لحظه حضور دارد. اینطور نیست؟ نقش نادیدنی فرشتهای خاموش که درست در آن لحظه که تو در انتظار علامت عکاس به نشانهٔ «آماده است دختر خانم»، نگاهت را به دوربین میدوزی و لبخندی ملایم به لبت مینشانی، از کنارت پرواز میکند. این صفحات مات در طول چند ثانیه و در لحظاتی که مشتری تمرکز کرده تا پلک نزند و پشتش را سیخ و ابروهایش را صاف نگه دارد، چه چیزی را از هوا صید میکردند؟)
خلاصه، با خستگی تکرار میکنم، در آن عکس مقواییِ نمایشی با لبههای نقش و نگاردار، برتا که تازه از دبیرستان فارغالتحصیل شده، ایستاده و به بقایای یک ستون قرنتی تکیه داده و پشت سرش ویرانههای رمانتیک قصر، به سبک نقاشیهای «واتو» بهچشم میخورد.» (ص۱۲۱ نسخهٔ الکترونیکی)