کتاب دختری با گوشواره مروارید؛ روایتی کلاسیک از عشق و اختلاف طبقاتی
خواندن آثار مکتوب دربارۀ اختلاف طبقاتی بسیار لذتبخش است، به این شرط که اثر دارای توصیفی قوی و عینی باشد و بتواند تصویر ذهنی مخاطب را سمتوسو دهد. فیلمهایی که در این زمینه ساخته میشوند نیز با همین شرط، جذاب خواهند بود. دختری با گوشواره مروارید عنوان اثری است که کتاب و فیلم آن منتشر شده است و طرفداران زیادی در دنیای نشر و تصویر دارد. در این مطلب به معرفی مختصری از نسخۀ نوشتاری آن پرداختهایم.
شناسنامه کتاب
- عنوان: دختری با گوشواره مروارید
- نویسنده: تریسی شوالیه
- مترجم: گلی امامی
- تعداد صفحات: ۲۳۷
خرید کتاب دختری با گوشواره مروارید از دیجیکالا
معرفی کتاب دختری با گوشواره مروارید
پایه و اساس داستان دختری با گوشواره مروارید از یک تابلوی نقاشی اثر «یوهان ورمر» (Johannes Vermeer) نشئت میگیرد. ورمر زمانی این تابلوی نقاشی را میکشد که نقاش گمنامی بوده است. بعد از مرگ وی، این اثر هنری معروف میشود و همه کنجکاو میشوند بدانند دختری که در نقاشی میبینند کیست. آیا دختر ورمر است؟ یا همسر یا معشوقهاش و یا…؟ همه میخواهند بدانند پشت آن چشمها و نگاه مرموز و ملتمسانه و آن گوشوارههای مروارید که هیچ وجهِ تشابهی با آن سربند فقیرانه ندارد، چه رازی نهان است. به همین دلیل، «تریسی شوالیه» (Tracy Chevalier) دستبهقلم میشود و با اتکا بر قوۀ تخیلش این داستان را مینویسد. کمی بعد هم «پیتر وبر» (Peter Webber) فیلمی بر همین اساس تهیه میکند. هم کتاب و هم فیلم دختری با گوشواره مروارید در نوع خود موفق بودهاند.
در حال حاضر تابلوی نقاشی دختری با گوشواره مروارید در موزه مائریتشویس در شهر لاهه بهعنوان اثری ارزشمند نگهداری میشود.
داستان کتاب
داستان کتاب دربارۀ زندگی دختر فقیری به نام «گرت» است که برای تأمین مخارج خانوادهاش بهعنوان خدمتکار به خانه یک نقاش گمنام میرود. از آنجا که پدر گرت قبل از نابینا شدن، دستی بر هنر داشته و روی کاشی نقاشی میکرده است، گرت با دنیای هنر بیگانه نیست؛ رنگها را میشناسد و با تأثیر نور و سایهها بر اشیا هنگام نقاشی آشنا است. ازاینرو، وقتی کارش را بهعنوان خدمتکار در خانۀ نقاش شروع میکند و هنر او را میبیند، بدون آنکه خود بهدرستی بداند، به نقاش علاقهمند میشود. اینطور به نظر میرسد که نقاش هم به گرت علاقهمند شده است. رد پای این عشق و علاقۀ پنهان را در گوشهوکنار داستان میبینیم، اما هرگز بهصورت مستقیم دربارۀ آن صحبت نمیشود.
در آن سوی داستان، زندگیِ شخصیِ گرت، بهعنوان دختری ۱۶ ساله، خارج از خانهای که در آن کار میکند جریان دارد. پسر قصابْ عاشق گرت است و خانوادهاش تمایل دارند که آنها با هم ازدواج کنند، چون حامی و پشتوانۀ مالی خوبی برای خانواده است. گرت شاید تا پیش از ورود به خانۀ نقاش، ازدواج با پسر قصاب را بهترین رویداد برای خود و خانوادهاش میپنداشته است؛ اما اکنون با این وصلت مخالفت میکند، چون به نقاش دل بسته است.
نقطۀ عطف داستان
در این حین، نقاش که از علاقۀ گرت به هنر آگاه است، به او پیشنهاد میدهد که بهعنوان دستیار در چیدن ابزار، تهیۀ رنگها و تمیز کردن اتاق کار به او کمک کند. این درحالی است که همسر، فرزندان و هیچیک از خدمتکاران خانه اجازۀ ورود به اتاق کار نقاش را ندارند. دستیار نقاش بودن برای گرت بسیار عالی و غیرمنتظره است. گرت نمیخواهد با پاسخ مثبت دادن به پیشنهاد پسر قصاب، این فرصت را از دست بدهد. نقاش وقتی دقت گرت در گردگیری اتاق کارش را میبیند، دقیقتر به او نگاه میکند و سرانجام از او میخواهد که بهعنوان مدل، ساعاتی را در اتاق کار نقاش بیحرکت بنشیند تا او بتواند تابلوی جدیدش را نقاشی کند. در این بخش از داستان، ماجراهایی رخ میدهد که بسیار جذاب و خواندنی است.
آیا این کتاب برای شما مناسب است؟
در خلال داستان با عقاید و اعتقادات قلبی پروتستانها نیز آشنا میشویم. در بخشهایی از کتاب، میخوانیم که دختری در ۱۶سالگی برای اینکه چشم مردها به موهایش نیفتد چه تلاشی میکند. از حجبوحیای دختری دور از خانه و خانوادهاش میخوانیم و اینکه چطور به خود اجازه نمیدهد برای بهبود جایگاه شغلیاش به نامحرمان روی خوش نشان دهد.
در جریان زندگی این دختر، یک سوی داستان خانوادۀ فقیری را میبینیم که رنج بیشماری میکشند ولی همچنان به نان شب محتاج هستند؛ سوی دیگر، خانوادههای مرفهی را میبینیم که واهمهای از فرزندآوری ندارند، چون طعم گرسنگی را نچشیدهاند و کارهای خانهشان هم روی دوش خدمتکارانشان است. خواندن این بخشها خواننده را با خود به پیچوخم اختلافات طبقاتی میکشاند.
دختری با گوشواره مروارید یکی از رمانهای کلاسیک است و در حالوهوای زندگی کهن سیر میکند. توصیف لباسها و چیدمان خانههای فقیر و اشراف، پردهها، اثاث خانه، وصف کوچههای محلههای فقیرنشین و محلههای اعیان و اشراف و… همه و همه برای علاقهمندان به سبک ادبیات کلاسیک لذتبخش است.
این کتاب با نشان دادن اختلاف طبقاتی، سبک واقعگرایانهای نیز دارد. ازاینرو اگر جزء علاقهمندان به خواندن آثار کلاسیک و غرق شدن در فضاهای قدیمی هستید، پیشنهاد میکنیم این کتاب را بخوانید.
بخشهایی از کتاب
ـ حالا که موهای مرا دیده بود، حالا که برایش آشکار شده بودم، دیگر احساس میکردم چیز گرانبهایی برای پنهان کردن ندارد؛ چیزی که برای خود نگه دارم. میتوانستم آزادتر باشم. اگر نه با او، پس با کسی دیگر. دیگر اهمیتی ندارد که چه میکنم.
***
گفت: «این نقاشی نیست که کاتولیک یا پروتستان است؛ بلکه مردمی که به آن نگاه میکنند اینطور هستند، و اینکه از دیدن آن چه انتظاری دارند. یک تابلو در کلیسا مثل شمعی در اتاقی تاریک است. ما از آن استفاده میکنیم تا بهتر ببینیم. پلی است بین خودمان و خداوند. اما این یک شمع پروتستان یا کاتولیک نیست. فقط یک شمع است.»
با او مخالفت کردم و گفتم: «برای کمک به دیدن خداوند، ما به این چیزها نیازی نداریم. ما کلامش را داریم، و همان کافی است.»
***
او یکی دیگر از صندلیهایی که سرِ شیر داشت آورد و نزدیک سهپایۀ نقاشی گذاشت، بهطوریکه رو به پنجره داشت. «اینجا بنشین.»
نشستم و پرسیدم: «چه میخواهید آقا؟» حیرت کرده بودم. ما هرگز کنار هم نمینشستیم. به خود لرزیدم گرچه سردم نبود. گفت: «از پنجره به بیرون نگاه کن.» بعد روی صندلیاش در مقابل سهپایه نشست.
به برج کلیسای جدید خیره شدم و آب دهانم را فرو دادم. احساس میکردم آروارههایم به هم فشرده میشوند و چشمانم از حدقه بیرون میزنند.
«حالا به من نگاه کن»
سرم را برگرداندم و از روی شانه چپم به او نگاه کردم. نگاهش با نگاه من گره خورد. نمیتوانستم به چیزی جز اینکه خاکستریِ چشمانش به رنگ درون یک صدف است، فکر کنم. به نظر میرسید منتظر چیزی است. چهرهام از ترس اینکه نتوانم آنچه را که او میخواست ارائه کنم در هم رفت.
به نرمی گفت: «گرت!» تنها چیزی که لازم بود بگوید، همین بود. چشمانم از اشکهایی که فرو نریخت، پر شد. حالا میدانستم. «حرکت نکن.»
بله، او میخواست تابلویی از من بکشد.