استندآپ کمدی چطور زندگی من را تغییر داد؟ (قسمت دوم)
در ادامهی معرفی استندآپ کمدینهایی که زندگیشان پس از ورود به حوزهی طنزپردازی و اجرا معنی جدیدی به خود گرفت، این بار بخشی از خاطرات اِیمی شَنکر (Amy Shanker) را خواهیم خواند. با ما همراه باشید.
طنزپردازان گونهی نادری از انسانها هستند، بعضی مردم فکر میکنند ما طنزپردازها آدمهای از دست رفتهای هستیم. اما این طور نیست. ما قوی هستیم، ما احساساتی هستیم، ما مستقل هستیم، ما باهوش هستیم، ما روشنفکر هستیم و ما روی خودمان و جهان اطرافمان سرمایهگذاری میکنیم، جهانی که ما در مقایسه با خیلیهای دیگر یک جور متفاوتی میبینیمش. اینها نشانههای یک آدم تباه شده نیست. موضوع این است که ما انتخاب کردهایم که خودمان را عمیقتر بشناسیم، حال آنکه خیلیها اصلا به خودشان زحمت چنین کاری را نمیدهند.
وقتی به دوران زندگی قبل از طنزم نگاه میکنم، میبینم که انگار یک چیزی کم داشتم. اما نمیدانستم که آن چیز چه بود یا که چطور باید برطرفش میکردم. فقط میتوانم بگویم که در مرحلهی خیلی بدی قرار داشتم. میخواستم مسیر شغلیام را تغییر دهم، اما مدام به درِ بسته میخوردم. این باعث شده بود به شدت احساس شکست کنم و این احساس روی جنبههای دیگر زندگیام تأثیر گذاشته بود. یک بار سراغ مشاور شغلی رفتم و او به من گفت که احتیاج به رواندرمانی دارم. به خانم مشاور گفتم که اصلا نمیفهمد چه دارد میگوید.
چهار روز بعد، در اتاق انتظار یک مطب رواندرمانی نشسته بودم، اما چون بیمهای که از آن استفاده میکردم شامل خدمات رواندرمانی نمیشد، از این کار صرف نظر کردم. آن وقتها واقعا نمیدانستم که افسردگی چیست. دربارهاش تحقیق نکردم و هرگز هم خودم را یک آدم افسرده نمیدیدم چون اصلا نمیدانستم که افسردگی چه شکلی است. اما حالا که به آن دوران نگاه میکنم… بله من افسرده بودم.
همان روزها بود که برادرم ازدواج کرد. ساعتها وقت گذاشتم تا برای سخنرانی آن روزِ مهم چیزی بنویسم. وقتی پشت میکروفون رفتم، خیلی مضطرب شده بودم چون از صحبت کردن جلوی جمع خوشم نمیآمد. اما سخنرانی آن روزم را دوست داشتم. کمی بعد از این که شروع کردم، خندهی ۳۰۰ نفر را به چشم خودم دیدم. بهترین احساس دنیا بود و همین احساس بود که تغییرم داد؛ در عرض چند ثانیه، من متحول شده بودم.
حدود یک ماه بعد، شروع کردم به اجرای استندآپ کمدی و همه چیز تقریبا خیلی سریع پیش رفت. منظورم از اینکه همه چیز داشت خوب پیش میرفت این نیست که توانسته بودم همه را از خنده بترکانم، منظورم این است که احساس شادتری داشتم و برای زندگی هیجانزده بودم. حدود چهار دقیقه پشت میکروفون میرفتم و فکر میکردم مطالبی که آماده کردهام همه را از خنده میترکاند، اما در ۹۰ درصد موارد اشتباه فکر میکردم. در واقع، در پنج دفعهی اولی که یک چیز خیلی بامزه را تعریف میکردم، حتی یک نفر هم به خنده نمیافتاد، اما این مهم نبود؛ من عاشق این کار شده بودم.
من معتقدم وقتی چیزی قرار است مالِ تو شود، همهی کائنات تو را به سمت آن هدف هُل میدهند و برعکس. در عرض شش ماه، استندآپ کمدی همهی زندگی گذشتهی مرا به کل بلعید و من از این پیشامد خیلی سپاسگزارم.
من عاشق این کارم. عاشق هر چیزی هستم که به استندآپ کمدی مربوط میشود: موفقیت یک جُکِ جدید، پتانسیل جُکی که هنوز جای کار دارد و آدمهایی که هر روز با آنها در ارتباطم؛ همه چیز.
هنوز نمیتوانم بگویم که کار در حوزهی استندآپ کمدی و نویسندگی چه آیندهای را برایم رقم خواهد زد، اما میتوانم بگویم که بیشتر وقتها مثل یک انسان بالغ رفتار کردم و کاری را انجام دادم که فکر میکردم به صلاحم است و همین رفتار بدبختم کرد.
من به تغییر احتیاج داشتم. خیلی سخت بود که از یک شغل با درآمد ثابت بگذرم و وارد شغلی شوم که هیچ آیندهی مشخصی ندارد. نمیدانستم اگر شغلم را فدای استندآپ کمدی کنم چه آیندهای در انتظارم خواهد بود، اما دقیقا این را میدانستم که اگر این کار را نکنم آیندهام چه شکلی خواهد شد.
برگرفته از: comedyofchicago