سکوت

بعدازظهر یک روز گرم تابستانی بود،از مادرم پول گرفتم و برای خریدن خوراکی بیرون رفتم.همیشه از مغازه ی سر کوچه خرید میکردم.پیرمردی صاحب مغازه بود،اما آن روز از پیرمرد خبری نبود، پسری جوان و لاغر اندام که موههای جلوی سرش ریخته بود در مغازه…