لُپِّه

برف می‌بارید.  از سرما در خود جمع شده بود. صورتش سفیدِ مات، گونه هایش اما سرخ بود. دستانش یخ کرده بود. نیمکتِ سرد پارک، گرم‌ترین آغوشی که دنیا به رویش گشوده بود. برف می‌بارید. از غم، در خود جمع شده بودم. سرما را نمی‌فهمیدم. صورتم خشکیده…