معرفی کتاب خدا خانه دارد
دلتنگی مرض عجیبیست! آرامآرام، آدم را ناآرام میکند. و ما آدمهایِ ناآرامِ این روزها بیشتر از آنکه دلتنگ کسی یا چیزی باشیم، دلتنگ خودمان میشویم! همه ما شاید این حس را تجربه کرده باشیم، گاهی که معنای زنده بودن و زندگی کردن را از یاد میبریم و سرگرم دنیا با تمام شلوغیاش میشویم، بهیکباره دلمان گوشهای خلوت میخواهد برای رسیدن به آرامش و از سر گرفتن دوباره زندگی. باید یادمان باشد اینجور وقتها که کلافگی و بی حوصلگی از روزگار در ما بیداد میکند، همیشه کلماتی از جنس عشق هستند که میشود با خواندنشان به این سکون و معنا رسید. کتابی که در ادامه معرفی خواهد شد، کتاب آرام روزهای ناآرام است.
شناسنامه کتاب
- عنوان کتاب: خدا خانه دارد
- نویسنده: فاطمه شهیدی
- تعداد صفحات: ۱۳۵ صفحه
درباره کتاب خدا خانه دارد
خدا خانه دارد روایتی عاشقانه از تاریخهای مهم مذهبی است. روزهایی که شاید تا به امروز برای ما تنها به انجام اعمال آئینی خاص آن روز، برپایی جشن و یا عزاداری ختم میشده. اما فاطمه شهیدی برای هریک از این تاریخهای مهم توی تقویم، قلم زده و اتفاقِ آن روز را به بهترین شکل ممکن توصیف کرده است. حرفهایی نه فقط از جنس شعار و تشبیه و استعارههای ادبی، بلکه حقیقتی سراسر برآمده از دل که لاجرم بر دل نیز مینشیند.
این کتاب شامل ۲۲ روایت کوتاه از حسوحال نویسنده برای کمک به درک بهتر روزهای مهمی مانند عاشورا، تولد، مبعث و وفات پیامبر صلالله علیه وآله، تولد و شهادت حضرت زهرا سلامالله علیها، تولد حضرت امیر علیهالسلام، ماه رمضان، ایام حج، میلاد حضرت مسیح و… است.
خلاقیت در استفاده از عناوین غیرتکراری برای هر روایت، کلمات و تعابیر جدید و فضای سراسر توصیفی در هر بخش، از نقاط قوت این کتاب و قلم نویسنده است. میتوان گفت که «خدا خانه دارد» یک یادآوری است برای تمام آدمهای پرشتاب و خالیشده از معنای این روزها که با خواندنش میشود احساس سبکی کرد. این کتاب از آن دست کتابهایی است که دلمان میخواهد تا همیشه ادامه داشته باشد و هیچوقت تمام نشود!
«خدا خانه دارد» بدون شک یکی از عاشقانهترین و پرمعناترین کتابهای آئینی است.
آیا این کتاب برای شماست؟
نویسنده در مقدمه کتاب خود اینطور نوشته است: «بعضی روزها آدم دلتنگ خدا و دوستان خدا میشود. خدا کند در آن روزها، خواندن نوشتههای این کتاب، فقط به عنوان گپ زدن از عشقی مشترک به درد کسی بخورد و حال کسی را بهتر کند.»
شاید قطع کوچک کتاب هم به این خاطر باشد که بشود «خدا خانه دارد» را همه جا همراه داشت تا وقتهایی که دلتنگ و بیتاب خدا و دوستان او میشویم، کتاب را ورق بزنیم و آرامآرام دلتنگی را از سر بگذرانیم.
بخشهایی از کتاب
میخواهی بگویی “بخوان” و من پیش از آنکه واژه را تمام کنی، در آغاز کلمهات میگریزم. پیام میگردی که مبعوثم کنی و همه غارهای تنهایی از حضورم خالیاند. حرایی نیست که بشود مرا در آن برانگیخت. عنکبوت هیاهو بر سر در همه تنهاییهای من تار تنیده است و من روزهاست، سالهاست به نام آنکه مرا آفرید هیچ نمیخوانم. و باز تو مرا مبعوث میخواهی! برانگیخته! رسول اقلیم کوچک خودم و من باز میگریزم. از تمام آن چه مرا به نام تو میخواند… من میترسم. من از لرزش بعد از فرود واژه میترسم.
از حرا فرو آمد. به خانه رفت. گفت: “برد بیاورید تا خودم را بپوشانم” و می لرزید. چنان که بید در باد. باز صدایش کردی: “ای جامه به خود پیچیده! برخیز!”
من میترسم. از لرزش بعد از فرود واژه میترسم. از اینکه دیگر نگذاری لای جامههای بهخودپیچیدهام بمانم. از اینکه بخواهی برخیزم. من میخواهم بخوابم. لای لایههایم. من از برخاستن میترسم…