نویسنده
مهرزاد خسروی 55 مطلب
مکانیک خوندم و بازرگانی، عاشق بازاریابی و تفکر سیستمیام و سعی میکنم تا میتونم بخونم و بنویسم. چطور هم که محل کار ایدهآلیه برای یک نفر با این علایق :)
زندگی آوارشده
نمی توانستم تکان بخورم یادم آمد که دنیا سرم آوار شده ، می خواستم چشمانم را باز کنم ولی گرد و خاک خانه ویران شده ام باعث ایجاد سوزشی دردناک در چشمانم می شد برای همین تصمیم گرفتم آنها را بسته نگه دارم ...
به یاد روزهای گذشته افتادم به یاد…
حسرت خانهمان، کویر
ای کاش برای آخرین بار که دیدمش می گفتمش که دوستش دارم و می خواهم برای تمام عمر با او بمانم. اما نگفتم و گاهی در زندگی یک بار نگفتن، کافیست برای عمری حسرت خوردن و کشیدن. ای کاش کار به آنجا نمی کشید و زودتر به خاطر بد اخلاقی هایم عذر می خاستم…
شاید فرصتی دیگر
تا چشم کار می کند آوار و بوی خاک می آید همان بوی دوست داشتنی که امروز چه منفور است. سرما گویی تازیانه ای بر دست گرفته او نیز چون مادرم زمین دارد بر مردمان چه سخت میگیرد. دیروز صبح وقتی خورشید با دستش چشمانم راغلغلک داد من پرده بر راهش کشیدم…
درددل های زیادی در دل اطرافیانم مانده
دیشب خواب دیدم خواهرم گریه می کند،وقتی خواهر آدم گریه می کند،گویی تاریخ،غم انگیز ترین شعرهای خود را می سراید.
من به خواب ها اعتماد دارم،خواب ها بر خلاف زندگی هیچ گاه دروغ نمی گویند.راستی،مگر چقدر از خواهرم دور شده بودم که باید در خواب با…
هزاران کاری که باید می کردم…..
افسوس ها زمانی پیش می ایند که انسان فرصت جبران کاری را نداشته باشد.شما می توانید خانه ی ویرانتان را بسازید.همه ی وسایل از دست رفته را خریداری کنید.
خداوند جهان را برای انسان خلق کرده است.ما فراموش کرده ایم باید زلزله بیایید. جای…
ارتباط
نمیدونم که یکدفعه چه اتفاقی افتاد، همه چیز شروع به لرزیدن کرد، قاب عکس روی دیوار،لوستر،صدای پنجره مثل برگ درختی بودند که در باد تکان میخوردند و دیگر یادم نمی آید چه شد.!
به سختی چشمانم را باز کردم و آنچه دیده میشد، همه آوار بود و تاریکی،…
اسب پلاستیکی
خاطرم هست زمانی در حدود ده سالگی من کرج زلزله ۶ ریشتری را تجربه کرد . خانه ما طبقه چهارم بود و خب دیوارها جایشان را باهم عوض میکردند. خانه دقیقا مثل یک زنگ بزرگ نوسان میکرد.آن موقع تنها چیزی که چنگ زدم و از کمد دیواری برداشتم چند عدد عروسک…
حالا تَرَک ها را دوست دارم!
از لای چادر ۱۲ در ۶ متری شلوغ به آجر ها و آواره هایی نگاه میکنم که تا دیشب به آن میگفتم خانه و در آن با بغض میخوابیدم ...! چون داشت عید میشد و ترک های دیوارها مایه آبروریزی بودند...
چشم هایم را می بندم. چشم می بندم و آوار ها را کنار…
سیبلی به نام “خدا”
اتفاقات برای رخ دادن نیاز به زمان دارند؛ فرض کنید زمانی نبود و شما با با اولین گاز بر همبرگرتان بیست کیلو چاق می شدید آیا گاز دوم را می زدید؟
یا بدانید با اولین کام سیگار نفستان قطع می شود. آیا سیگار را روشن می کنید؟
وحال فرض کنید با…